نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

22 ماه عشق...

  92.2.12 وارد 22 امین ماه زندگیت شدی 2 ماه مانده به 2 سالگی... واین هدیه ی بزرگ من در روز مادر بود...22 ماه مادر نامیده شدن...هدیه کوچکی نیست!! برای من بزرگترین و زیباترین هدیه دنیاست...برایت از صمیم قلب دعا می کنم مادر شوی، سخت است ولی لذتش به تمام سختیهای دنیا می چربد...دوستت دارم هدیه ی عزیز و دوست داشتنی من... همسر عزیز و دختر مهربانم از شما بخاطر "بودنتان" که بزرگترین موهبت الهی است تا ابد سپاسگزارم.میخواهم بدانید که برای من هیچ هدیه ای بالاتر از شما و سلامتتان نیست و نخواهد بود.دوستتان دارم... ازین روزهای شیرین چند عکس هم در ادامه  برات میذارم..یادگار 21 امین ماه زندگیت...   بعدا نوشت:  هر...
16 ارديبهشت 1392

مادر....

مادر یعنی........ساعتهاست دارم به عنوان این پست فکر میکنم ..اما نمی توانم کلمه ای در توصیف مادر بگویم واین جای خالی را پر کنم.این را فقط وقتی می فهمی که خودت مادر شوی.فقط وقتی که بربالین فرزندت در شبهای بیخوابی وخستگی و نگرانیهای مداوم به یاد مادرت اشک ریخته باشی ...به یاد مهربانیها و دلسوزیهایی که هنوز و با همان حرارت و شدت ادامه دارد حتی برای تویی که خودت هم مادر شده ای اما برای او گویی هنوز همان طفل کوچک و آسیب پذیری هستی که در آغوشش آرام می گرفتی..همان کودک بی پناهی که دستهای مادر همه چیزش بود ..فقط وقتی میفهمی که تمام زندگیت در زندگی کودکت خلاصه شود..در نگاهش و لبخندش ...حتی حالا هم که خودت مادرشده ای قادر به بیان احساست نیستی..عشق ماد...
10 ارديبهشت 1392

خوشمزه

1 دیشب خسته بودی و منم داشتم سریال می دیدم چند بار اومدیو دی دی خواستی و من دس بسرت کردم تا اینکه آخرش در حالی که روی پاهام ولو شده بودی با زاری گفتی" ای کدا از دستت تیکال کنم.."!!!!! 2 بالاخره اسم بابا رو یاد گرفتیو خیلی خوشگل می گی" بابا مصطفی"...خداییشم بابایی اسمش سخته برات.... 3 اگه دست یا پای من یا بابا زخم داشته باشه هر چند خیلی کوچولو باید حتما بوسش کنی..اگه مانعت بشیم میگی" بذال بوسش کنم گیگه.." بعدشم میگی " آآ قرقونت برم.."...قربون دختر مهربونم برم من 4 اگه توی تلویزیون کسی در حال گریه باشه مخصوصا یه نی نی همش میری جلو صفحه تلویزیون و دستاتو به حالت قنوت میگیری جلو صفحه و میگی" گگه نکن ...بیا بگلم...اشکال نداله..گگه نک...
31 فروردين 1392

روزهای پر بهار...

سلام دردونه ی من...روزهای بهاری امسال با تو رنگ و بوی دیگه ای داره..دوست دارم همش باهم بریم بیرونو قدم بزنیم البته اینجا هنوز هوا عصرا سرده و هنوز بعضی وقتا باید کاپشن بپوشی!ولی عاشق این روزام ...عاشق لحظه هایی که تو توشون هستی ...من هستم وبابایی...عاشق این عشقی که بینمون هست...نمیدونم با چه زبونی باید شکرگذار این لحظه ها باشم...عزیزم داریم لظه لحظه به 2سالگیت نزدیک میشیم و سایه ی یه اندوه لحظه لحظه بزرگتر میشه...از شیر گرفتنت...چیزی که اصلا دوست ندارم بهش فک کنم...آخرین باری که بهت شیر بدم...حتی تصورش هم قلبمو به درد میاره...اما گریزی هم ازش نیست...از خدا میخوام مثل همیشه بهمون کمک کنه...خوب بگذریم...14 فروردین تولد سعید عزیزم بود ..یادش ب...
29 فروردين 1392

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟؟

سلام سلام صدتا سلام...اومدیم با کلی انرژی و طراوت که ازین روزهای بهاری زیبا و پرخاطره گرفتیم..امیدوارم بهار و سال قشنگی پیش روی همه باشه...مهتاب قشنگم هم 1/12 وارد 21 امین ماه زندگیش شد...امیدوارم سرتاسر عمرت بهاری باشه عشق کوچولوی شیرینمان... یه عالمه عکس داریم پشت سر من بیا ادامه مطلب ... قرار نیست که همش لباس دخترونه بپوشم..تنوعم لازمه... بازی...بازی....یه عالمه بازی توی روزهای قشنگ تعطیلات...پشت سر مهتابم مسجد جامع زیبا و باستانی شهرمونه... ببینین چه فرفره ی بزرگی دارم..... هفت سین باسلیقه ی یکی از رستورانای شهرمون... هفت سین که از دست مهتاب فرار کرده رفته...
14 فروردين 1392

اولین پست سال 1392

      زمستانست و بی برگی بیا ای باد نوروزم              بیابانست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم                                                                                  (سعدی)   امسال بهار آغاز زیبایی برای ما داشت...حضور زیبای تو در دومین بهار زندگیت در کنار ما بزرگترین عیدی و موهبت الهی برای ماست..برای همه دعا کردیم و از خدا خواستیم هر روزمان پر از عشق ،سلامتی و تغییر ب...
4 فروردين 1392

آخرین پست سال 1391

سلام عزیز دل مامان امروز میخوام برات چند تا عکس و یادگاری از این مدت بذارم و فک می کنم آخرین پست امسالت باشه...اولش بگم که هر دومون باهم خروسک گرفتیم بعد از سفر پر برفمون به مشهد...آخه بابا نذر کرده بود و میخواست عمه بابابزرگ  که هیچ بچه یا فامیلی نداره وشاید نزدیک 100سال عمرش باشه رو ببره زیارت..ما هم ازین کار زیبای باباجون استقبال کردیمو باهاشون همراه شدیم خاله زهرا هم با ما راهی شد و من خوشحال ازینکه یه نیروی کمکی عالی دارم...قصد خریدم داشتیم که یهو اونهمه برف اومد به عمرم اونقد برف ندیده بودم ...یه روز کامل تو خونه ی دایی حسین جون حبس شدیم و البته در کنارشون خیلی خندیدیم و خوش گذروندیم..ولی با همه ی این سرما و یخبندان از خیر بازار ...
24 اسفند 1391

دعوت به یک مسابقه

امروز از طرف دوست خوبم مامان بهار نازی برای این مسابقه وبلاگی دعوت شدم البته اسمش رو مسابقه نمیشه گذاشت چون همه ی مادرا یه جورایی برنده ان. موضوع مسابقه هدف ما از ساختن وبلاگه:    از طریق یک دوست با نی نی وبلاگ آشنا شدم...محیطی سالم و صمیمی که  امکانات ویژه ای را برای پدران و مادران فراهم میکرد تاروزهای عاشقیشان را ثبت کنند ...لحظه های قشنگی که با عکسهای پر خاطره کوچولوها و نوشتن روزانه هایشان جاودانه میشد...زیباترین و ناب ترین عشقها را میشد در لابلای سطرها و نوشته ها دیددوستیهای پاک و بی آلایشی که در هیچ جای دیگر نمیشد دید.. من هم به این جمع صمیمی و عاشق پیوستم ...عشقهایمان ،خستگیها و د...
24 اسفند 1391

تو خودت نمره ی بیستی....

امروز ساعت 12 ظهر 12 امین روز از 12 امین ماه سال وارد 20 امین ماه زندگی میشوی...20 ماهه ی عزیزم عاشقانه می پرستمت و اعتراف می کنم که تمام ماهها و سالهای زندگیم در برابر این 20 ماه فقط توهم خوشبختی بوده است..و من خوشبختی واقعی را در این 20 ماه و در کنار وجود بهشتی ات مزه مزه کرده ام هر لحظه و هر ثانیه...به یمن حضور تو 20 ماه مادرانگی کردم نه آنچنان که شایسته ی توست اما خودم تا بینهایت سرشار شدم از لذت و سرمستی..فرشته ی مهربان من زندگی ام پیشکش وجود آسمانیت                               ...
12 اسفند 1391