نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

زیباترین روز خدا..

 عزیزترینم ،یگانه ام ،دردانه ام ،وجودم امروز روز شکفتن توست و آغاز من ، من با تو شروع شده ام ،این را بعد از آمدنت دانسته ام ، عاشقانه میپرستمت و همه وجودم را پیشکشت میکنم دخترم                    امسال هم تولدت در ماه مبارک رمضانه و من تصمیم گرفتم بعدش یه تولد مفصل برات بگیریم با کلی رقص و شادی انشائ الله ..خیلی وقته پست نذاشتم برای وبلاگت عزیزم  امروز جبران میکنم  سال 94 برای من سال بسیار زیبا و پرخیری بوده و امیدوارم تا انتها همینطور باشه ،این عکس مربوطه به عروسیه خاله زهرا که هر چند خیلی هول هولکی بود ولی واقعا خوش گذشت و بهترین شب سال بود برامون ،امیدوارم خ...
12 تير 1394

آمد بهاران..

ماه قشنگ من سلام..یک ماه از تحویل سال 94 میگذره و من امروز تونستم وبلاگتو بروز کنم ، امسال شروع قشنگی داشت ، لحظه ی تحویل سال خواب بودی و من و بابا مصطفی شمع روشن کردیمو قرآن بدست گرفتیم و برای خونواده ی کوچیکمون از خدا بهترینها رو خواستیم..امسال چهارمین عید ما کنار تو تحویل شد از چند روز قبل ذوق داشتی برای سفره ی هفت سین و مرتب آهنگ عمو فیروزو میذاشتیو خوشحال بودی بابت اومدن عید و از همه بیشتر اومدن بچه های عمو و عمه و داییها که همیشه ازشون دوری..روزهای تعطیلات رو هم در کنار همه گذروندیم و همه چی آروم و دوس داشتنی بود بخصوص تو که نسبت به سال قبل خیلی در مهمونیها خوب و خانوم شده بودی و من خیی لذت بردم ..درست بعد از روز سیزده بدر ویروس سختی ...
31 فروردين 1394

خداحافظ آذر دوست داشتنی ..

بازم سلام عشق من...ماه قشنگ منم رو به اتمامه ..ماه تولد من ..زندگی موهبت بزرگیه عزیزم و تولد برای من آغاز این موهبت و زندگیه قشنگیه که بودن کنار تو و مصطفای عزیزمو برام مقدر کرده..مهتابم عاشق زندگی باش با همه ی ابعادش ،خوبی و بدی ،دارایی و نداری ،سلامت و مریضیش و غم و سختیش..زندگی نعمت بزرگیه و ستودنی ..تا میتونی عاشق باش و به دنیا عشق بده که زندگی مفهومی غیر این نداره..شاد باش و بذار گرمای لبخندت همه ی یخها رو آب کنه.. عزیز دلم مقاومتت برای مهد رفتن بالاخره نتیجه داد و یه روز صبح که میخواستم حاضرت کنم بری مهد با چشمای گریون گفتی میخوام تو خونه باشم و بخوابم..منم گفتم باشه بذار بخوابه ،تلویزیونو برات روشن کردیم و صبحانه و میوه هم گذاشتیم ...
25 آذر 1393

عشقی که با گذر هر روز بزرگتر میشود...

رسیدیم به اول آذر ..پاییز هم به ماه آخرش رسید..واقعا در تعجبم ازین گذر بی محابای روزها و شبها...زندگی با تمام توانش در جریانه وما که غرق این جریان سیال و زلال و پر فراز و نشیب هستیم...و تو دخترک زیبای من که هر روز زیباتر و تواناتر از قبل به زندگیه ما لبخند میزنی.. 12 آبان امسال نتونستم برات پست بذارم ولی شدیدا به یاد 12 آبان سه سال پیش بودم...هوا و عطر وبوی خونه منو میبرد به اون روزای لعنتیه دوس داشتنی..حالت تهوعای تموم نشدنی و به هر بهانه..ویاری که به خونه و بابا داشتم ! ...یه ماهی که نتونستم پامو تو خونمون بذارم و مامان که همیشه با محبت تموم سفره رو توی آفتاب حیاط مینداخت و نعناهای تازه ی باغچه رو میچید تا بلکه بتونم یه لقمه غذا بخورم ....
30 آبان 1393

دو هفته ی پرمشغله

سلام مهتابم ،با اینکه قول داده بودم زود زود برات بنویسم ولی این دو هفته واقعا نتونستم از یه طرف اداره درگیر بودم بخاطر طرح همکدی تلفنها و تو روز اجرای طرح 20 ساعت کامل مرکز بودم و تو و بابایی با هم بودینو بدون من خوابیدین ،از طرف دیگه هم پرستارت گفته بود از اول مهر نمیتونه بیاد و ما هم تصمیم گرفتیم مهدو امتحان کنیم ،این وسط کارای ثبت نام و آشناییت با مهد و احضار شدنای وقت و بی وقتم به اداره برام فرصت نوشتن نذاشته بود.عزیزکم الان یه هفته س که میری مهد البته نه منظم ،روز اولی که میخواستم ببرمت شیفت عصر بودم و قرار بود بیدار که شدی با هم دوساعت بریم و برگردیم در همین حین احضار شدم به اداره و هنوز یه ربع با هم تو مهد نبودیم که خیلی راحت باهام خد...
13 مهر 1393

لحظه های شاتوتی...

دیشب برقا رو خاموش کرده بودیمو رو تختا دراز کشیده بودیم که بخوابیم طبق معمول دستم توی دستت بود و تو چند بار دستمو بوسیدی و هر بار من دستتو با عشق فشار میدادم که یهو بلند شدی و بالای سرم نشستی و صورتمو بوسیدی ..منم بوست کردم و شب بخیر گفتم و کلی خودمو کنترل کردم که از جو خواب خارج نشیم رفتی رو تختت و باز دو دقیق دیگه همون کارو تکرار کردی و من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و اومدم که روی تختت کنار تو بخوابم و تو انگار دنیا رو بهت دادن ..و بعد کلی بوسه بازی خوابت برد...خدایا شکرت مگه یه آدم دیگه چی میتونه بخواد وقتی آخر یه روز پرکار با اینهمه عشق و محبت به خواب بره.. دیروز بابا که از سرکار اومد خونه و منتظر ناهار بود خودتو انداختی بغلشو از ته...
26 مرداد 1393

درخشش لحظه های من

چشم هم میزنی اردیبهشتم از نیمه گذشته...بهار امسال پر از نعمت و برکته ..روزهای اردیبهشتیه ما عین خود بهشته ...هر روز بارون و بارون و بارون...و عطر مست کننده ی یاس توی خیابونا...ذهن من اما این روزها پر از سواله ..پر از فلسفه های تکراری و چراهای بی جواب و همیشگی..دخترکم به همین زودی تو داری دختر کوچولوی سه ساله ی من میشی ..منی که در آستانه ی سی سالگی هنوز حس میکنم کوچولوی سه ساله ی بابام !! منی که هنوز  یه آغوش پر محبت میخوام واسه دلتنگیای دخترونم ...یه پا که سرتو بذاری روش و یه دست مردونه و مهربون که موهاتو نوازش کنه...دخترکم مامان سی سالت هنوز دستای بابا رو میخواد و سفره ی گرم و رنگاوارنگ مامانو...مامان سی سالت هنوز دلش بچگی میخواد ..ا...
19 ارديبهشت 1393
1517 14 31 ادامه مطلب

بهار من با تو بهار میشود....

یک سال دیگه هم گذشت ...یک عید دیگه هم در کنار همدیگه تحویل کردیم...روزها پرشتاب در گذرند و انگار دور تند زندگیت قصد ایستادن ندارد..روزهای اسفند پر تب و تاب گذشتند...وسواس خانه تکانی و خرید و برنامه هایی که انگار مجبورت کرده اند همه را در روز عید تحویل دهی..! حتی اگر قصد تغییر هم نداشته باشی اما روحت ناخودآگاه تو را به سمت تغییر و نو شدن میبرد..خاصیت بهار است و آنقدر هم زیبا و دلنشین است که همه ی دلواپسیها و خستگیهای بی امانش را به جان میخری...روزهای آخر اینقدر خسته ای که آرزو میکنی زودتر صدای شیپور عید به همه ی این تکاپوها پایان دهد...یک بهار دیگر می آید و تو به فرشته ات که نگاه میکنی تازه میفهمی که چقدر زود گذشته است فاصله بین این دو ب...
9 فروردين 1393

سفرنامه-قسمت دوم

نیمه ی دوم سفر بعد از خداحافظیه اشکبار تو و محمدحسین با رفتن به بندرعباس شروع شد.بندر عباس واقعا بندر عظیمیه...پایتخت اقتصادیه ایران به معنای واقعی.تا چشم کار میکرد اسکله بود و کامیون و تریلر .میگفتن گاهی برای تخلیه ی بار یک کشتیه اقیانوس پیما یک ماه وقت لازمه ! صف کامیونهایی که در انتظار بارگیری بودن به دو کیلومتر میرسید.بندرعباس شهر قشنگی بود مخصوصا که روز اول بارون نم نمی میومد  وهوا فوق العاده بهاری بود.خلیج فارس و مرغای دریاییش و صداشون حس قشنگی به آدم میداد.روز دوم اقامتون توی بندرعباس با لنج رفتیم قشم.مهمانسرایی که توش بودیم سرایدارش یه دختر ناز داشت که همسن خودت بود و صداش از تو حیاط میومد که به باباش با اون لهجه ی خوشگلش میگفت...
22 بهمن 1392