نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

عکسای آتلیه 2 سالگی

  اول از همه میخوام تو این پست از همه ی دوستای خوب و مهربون وبلاگیمون که با تبریکای قشنگشون در بهترین روز زندگیم نقش پررنگی داشتن یک تشکر ویژه بکنم و براشون بهترینها و زیباترین ها رو آرزو میکنم...دوستون داریم چند تا عکس یادگاری عجله ای برای تولدت گرفتیم...ولی من که دوسشون دارم..اولین بار بود که تو آتلیه می خندیدی...والبته کلی هم آتیش سوزوندی...ولی خوب بالاخره این هم خاطره شد....مثل همه ی روزهای زندگی که بی وقفه در گذرن...بقیه اشم ببین....     ...
25 تير 1392

تولد مامانی و گالری مونتاژ عکس

امروز تولدمه تولدم مبارک از وقتی تو رو از خدا هدیه گرفتم دیگه هیچ هدیه ای چشممو نمیگیره...امروزم چند تا عکس خوشگل درست کردم و به خودم هدیه دادم...چه هدیه ای ازین بهتر...برو ادامه مطلبم ببین...قشنگن..... ...
2 آذر 1391

کلوز آپای مورد علاقه من...

ا مروزم نتونستم عکسای جدیدتو بذارم ...واسه همین یه ایده ی جدید بکار بردمو گفتم چند تا عکستو تلفیق کنم و یه عکس برات درست کنم امیدوارم خوشت بیاد... بد نیست نه؟؟؟البته من فتوشاپ اینا ندارم که با word این کارا رو کردم...اگه فتوشاپ داشتم یه قاب خوشگلم واسش میذاشتم...مامانتم شنگوله ها....فدات بشم من ....اینجا از هر سنی یه عکس هست...میشه گفت مهتاب در یک نگاه.... ...
25 آبان 1391

عکسای آتلیه مهتاب نفسم...

دیشب دو تا از عکسایی که شهریور گرفتیمو آماده کرده بودن.....اینجا میذارمشون ..من که خیلی دوسشون دارم...   من این عکستو خیلی میدوستم....ناز شدن نه...فداش بشم من... عسلکم دیروز خاله معصومه و سعید اومده بودن پیشت وقتی من اداره بودم وکلی با هم بازی کرده بودین...خاله میگفت وقتی میخواستن سماورو روشن کنن باهاشون دعوا کردیو وگفتی"نکنین..نکنین" الهی فدای تو بشم من... دیشب بابا صدام کرد توام همش تقلید میکردیو میگفتی "م یم" ....قربون اون مریم گفتن تو بشم من..صبم تا 10:30 خواب بودی.وقتی بیدار شدی اومدم بالا سرت و کلی بوست کردم توام کلی منو بوس کردی جیگرم...بعدش صبونه خوردیو "اگوسیا"(انگور سیاه که عاشقشی و این...
12 آبان 1391

عکس آتلیه یک سالگی دخترم...

این عکسو مشهد گرفتیم درست 3روز بعد تولدت...برای عروسی عمو حمزه رفته بودیم مشهد...من یه چند ساعتی توی آرایشگاه بودم و تو وبابا خونه عمو مرتضی بودین...خلاصه وقتی با بابا اومدی دنبالم حسابی لبات خشک بودو دلت واسه مامانی تنگ شده بود..  وما هم سریع چند تا عکس گرفتیم یه دونه عکس 3تایی خوشگلم گرفتیم و بزرگ کردیم واسه اتاق خوابمون...تو عروسی هم همش پیش بابایی بودی و اصلا اذیت نکردی..خیلی خوش گذشت... ...
5 آبان 1391

مامان و نی نی ...

دختر گلم اینجا 7 ماهش بود و مامان تصمیم گرفت هنوز که دندونای دخرش در نیومده ببرتش آتلیه.. خلاصه لباسی که عمومرتضی واست از مکه آورده بودو پوشیدیو با خاله زهرا رفتیم پرنیان..ولی آتلیه اش خیلی سرد بود وحتی نشد شلوارتو در بیارم آخه لباسه خودش یه شلوارک خوشگل داشت... تو هم اصلا حال نمیکردی عکس بگیری...خلاصه چند تا عکس هول هولی گرفتیمو اومدیم ..ولی چند تاشون قشنگ شدن ..یه آلبومم واست درست کردم و عکساتو گذاشتم اون تو..چند تا از عکسا رو هم دادم به مامان بزرگا و خاله ها... پی نوشت:در کل فدات بشم دربست.... چند تا از عکسا رو هم در ادامه میذارم.. میبینی دندون نداری...بی دندون...بالاخره افتخار دادی و یه لبخند زدی کلی با خاله شکلک در کردیم...
30 مهر 1391
1