نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

همه چی آرومه !

حال و هوای پاییز حسابی تنبلم کرده..یه حسی دارم که دست و دلم به هیچ کاری نمیره حتی وبلاگ گردی که کار هر روزم بود ...یه حسی که دوست دارم بشینم یه جایی و فقط فک کنم و به یه جا خیره شم ! یا همش با یه دوست حرف بزنم !! یه همش بشینم روی کاناپه و نسکافه بخورم و آهنگ گوش کنم !! هر چند وسط همه ی این حسا ، یه وروجک وروره جادو هست که نذاره بری تو عوالم خودت ... این روزای ما همه چی آرومه ..اداره ،خونه ، ناهار و شام و خواب ...!! بعضی وقتا روزمرگی آدمو دلتنگ میکنه..! همه چی خوبه ها ولی انگار دلت یه چیز دیگه میخواد...یا چطور بگم اصلا دلت هیچی نمیخواد! با خودت میگی داشتن اونم تکراری میشه بعدش چی ؟! چه جوریه که آدم همش در جستجوی چیزایه که نداره و وقتی هم...
23 مهر 1392

کی اینقدر بزرگ شدی؟

کی اینقدر بزرگ شدی؟!...سوالی که چند وقتیه با یه دنیا تعجب از خودم میپرسم..وقتی کفشاتو خودت میپوشی و درمیاری..وقتی خودت غذا میخوری..وقتی آهنگا رو زیر لب زمزمه می کنی..وقتی لامپ اتاقا رو خودت روشن می کنی...وقتی تو دستشویی به من میگی درو ببند ...وقتی دوست نداری جلوی بقیه لباساتو دربیارم...و حالا وقتی که در نهایت تعجب ما خودت خواستی که توی اتاق خودت بخوابی...!! آره از اول هفته خواستی که تنها توی حال بخوابی ..باورش برام سخت بود که نترسی وقتی من کنارت نباشم و چراغا خاموش باشه ولی تو خوابیدی راحت تا صبح ...شب سوم در حالیکه داشتم اتاقتو مرتب میکردم ازم خواستی تختت رو  خالی کنم چون میخوای روش بخوابی...بازم باورش سخت بود ..ولی دراز کشیدیو عر...
5 مهر 1392

دختر 27 ماهه ی من

روزای شاد تابستون رو به اتمامه....بوی پاییز رو حس میکنم...من عاشق پاییزم ..عاشق سکوت بعد از ظهراش با آفتاب پاییزیش و صدای یاکریماش...عاشق باروناش و برگهای هزار رنگش ...حتی عاشق کلاغایی که غروبا صداشون توی سکوت شهر میپیچه...سومین پاییزیه که حضورت رو در کنارم دارم...واین پاییزامو عاشقانه تر میکنه...از خدا میخوام همه ی پاییزای قشنگ زندگیمو در کنار تو و همسفر عزیزم رقم بزنه..دوستتون دارم عاشقانه... تشکر نوشت: از همه ی دوستان عزیز که روز دختر رو به مهتابم تبریک گفته بودن تشکر میکنم از طرف دخترم....دوستتون داریم     چندتا عکس از ماهی که گذشت...   خونه ی خاله جون و یه عالمه رقص با بچه ها ...عاشق رقصی وتا یه ب...
26 شهريور 1392

حیاط خلوت...

توی روزای قشنگ مادری یه لحظه هایی هم هست که واقعا دلت میخواد جیغ بزنی یا بشینی یه گوشه و های های گریه کنی...یا اینکه سرتو محکم بکوبی به دیوار !! البته همینم یه جور عشقه ها ...همین که وقتی داره از کله ات دود میزنه بیرون بجای خالی کردن سر شیطونک مذکور بخوای سرتو بکوبی به دیوار.. همین که وقتی تازه از سر کار برگشتی و یه عالمه کار داری که تا اومدن بابا از اداره انجام بدی و خانوم معذرت میخوام برای پیف کردنش نیم ساعت جنابعالی رو معطل خودشون بفرماین و بعد از انجام کار مهمشون تازه دنبالشون را بیفتی تا افتخار بدن و شلوارشونو  بپوشن...اونوقت من که دارم دندونامو روی هم فشار میدم کل عصبانیتمو روی شلوار بیچاره خالی می کنم و با شدت هر چه تما...
11 شهريور 1392

روزهای کودکی...

مرداد ماه سومین سال زندگیت تمام شد...31 مرداد خاطره ی خوب هم خونه شدن من وباباست...سالگرد ازدواجمون...افتخار میکنم به ازدواجی که ثمره ای چون تو را به ما بخشید...و باز هم خدا را بخاطر این روزها و سالها که پر از شادی و تلخی و البته پر از تجربه برای بهتر شدن بود شاکریم... عزیزکم ازدواج آن چیزی که در قصه ها میخوانی نیست...عشق یک چیز است و زندگی چیز دیگر...اهل شعار نیستم...میخواهم با چشم باز به زندگی نگاه کنی...مثل ما نباشی ..فکر میکردیم وقتی لباس سفید عروسی را بپوشیم و دست یک مرد را بگیریم دیگر همه چی تمام است ..اسب مراد میتازد و هر چه آرزو داشته ایم یکی یکی برآورده میشود...میشود نمی گویم نه..ولی صبر میخواهد، گذشت میخواهد، همدلی میخواهد...
31 مرداد 1392

برای فرداهایت...

دلم میخواهد با تو حرف بزنم...حرفهای مردانه...!! شاید دیگر وقتی برای گفتنش نیابم...شاید وقتی دارم پا به پای بالیدنت پیر میشوم این آرزوها  در لابلای دقایقم گم شوند...نمیدانم برایت مهم خواهد بود که بدانی مادرت در آستانه ی 27 ماهگیت چه آرزوهایی برایت داشته یا نه؟؟! ولی مینویسم برای فرداهایت ...برای وقتی که شاید خودت دل نگران آینده ی فرشته ی کوچکت باشی... عزیزکم دوست دارم شخصیتت در نهایت آرامش و مهربانی قاطع و محکم باشد دوست دارم اعتماد به نفس قوی داشته باشی ..دلم میخواهد پای خواسته ها و آرزوهای شخصیت بمانی ... دلم میخواهد  یک روزی یه جایی  با دیدن یک نگاه احساس کنی سالهاست این نگاه را دیده ای و با شنیدن حرفهایش حس کنی چقد...
24 مرداد 1392

عکس only !!

خدایا خدایا تو رو خدا !! یکم یواشتر ...!!تموم شد 25 ماهگی هم تموم شد..انگار همین دیروز بود در تب و تاب تولدت بودم...خدایا یعنی این منم که دارم به این سرعت پیر میشم؟!! باورم نمیشه انگار گذاشتنمون توی یه گاری و از یه سرازیری هلمون دادن پایین...هیچ جوریم نمیشه این گاری رو متوقف کرد...حداقل خدا رو شکر که مسیرش سنگلاخ نیست...خدا را هزاران مرتبه شکر برای داشته ها و نداشته هایت...برای هر چه که دادی و گرفتی...خداوندا کمکم کن مادر خوبی باشم برای مهتابم و همسر خوبی برای مصطفی و از همه مهمتر اونجوری باشم که خودم از خودم راضی باشم...  مرور خاطرات این ماه در ادامه مطلب... دختر من روزی چند بار به این مکان آمده و به نی نیه موجود در عکس با خ...
12 مرداد 1392

دغدغه ها....

این روزها شدید فکرم مشغوله...یه تلنگر کوچیک کافیه که بفهمی چقدر مسئولیتت سنگینه...چقدر راه داری تا مادر خوبی بودن...همیشه نوشتم"دوست دارم بینهایت.برای موفقیتت همه ی سعیمو میکنم .برای خوب بودن تو جونمو میدم.." ولی ....   کاش خودخواهی ها و بی ملاحظگیمون بذاره که درست عمل کنیم...چقدر کار داره که بتونی لوح سفیدی رو که بهت هدیه دادن زیبا و رنگی کنی...باید بفهمیم که مادربودن فقط نگران سلامت و وزن بچه بودن نیست...!! این فکر و عقاید یک شخصه که بهش ارزش میده و صدالبته عقاید و افکار هر کسی در کودکی و در خانواده شکل اصلیشو میگیره..و متاسفانه این قضیه رو خیلی سخت و پیچیده میکنه...خیلی خیلی...   تلنگر مذکور به چند روز گذشته برمیگرد...
7 مرداد 1392