نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

تقویم سال 92 مهتاب خانومی

سلام بالاخره تقویم مهتاب جونم آماده شد..خیلی خوشگل شده یعنی من خیلی دوسش دارم...امیدوارم خودشو بقیه هم خوششون بیاد...یه سورپرایز دیگه هم واسه عیدش دارم...راستی اینجا میخواستم از نانا جون که طراحی تقویمو انجام دادن تشکر کنم...لینک و بنرشونو برای دوستان میذارم ... http://baby-graphic.blogfa.com اینم تقویم خوشگل مهتابم خیلی نازه نه؟؟ اینم هدیه نانا جون ...مرسی عزیزم.. ...
8 اسفند 1391

به روایت تصویر...

این روزا حال و هوای عید و خونه تکونی و خرید رو می شه همه جا دید ...روزا و سالها مثل برق میگذرن...مامان حسابی به فکر تغییر و تحوله باورت نمیشه بس که نقشه می ریزم تو ذهنم بعداز ظهرا با همه ی خستگی خوابم نمیبره!! این نیز بگذرد جدی نگیر عزیزم...توام که هر روز خانوم ترو شیرینتر...تو این مدت 1روز!! رفتیم پیش عمه جون و کلی بهمون خوش گذشت ..پریشبم بخاطر در آوردن 4امین دندون نیشت تب کردی و من کل شبو بالای سرت بیدار بودم ببین چه مامان خوبی داری...فرداش وقتی به بابایی گفتم "من دیشب اصلا نخوابیدم" در حال خوردن ناهار با کمال تعجب پرسید چرااااااا؟؟؟ ..قربون حس پدرانه برم من..(شوخی بود بابایی جون)...خلاصه که همه چی خوبه فقط یه عالمه کار دارم واسه عید ...ج...
2 اسفند 1391

شیرین زبونی+ آغاز 19 امین ماه زندگیت

 عشق قشنگم ...580 امین روز زندگیت مبارک...بخاطر این 580 روز به اندازه ی580 آسمون پر از ستاره  خدا رو شاکرم و احساس خوشبختی میکنم و برات به اندازه ی همه ی اون ستاره ها نور و شادی آرزو میکنم ...عاشقتیم              اینجاخونه ی کسری جونه به مناسبت به دنیا اومدن آبجی کوچولوش دریا...اون نی نی کچلم مال کسری بود که داشتی با خودت می بردیش... خوشمزه گیهات ادامه مطلبه...   شیرین زبونی 1:وقتی که مهمونا دارن میرن مهتاب:"ممنون..خدافظ..سلام بلسونین!!" و همشم به من میگی درو ببند..!!     شیرین زبونی2: جمعه هایی که شیفتم با بابا جون میری باغ اونجا یه سگ هست که...
2 اسفند 1391

من بزرگم...

"من بزرگم" ورد زبون این روزای خانم کوچولوی ماست...عشق ما یه هفته ای میشه که پس    از تلاشهای 2هفته ای ما و پرستار مهربونش با پوشک خداحافظی کرده و میره دستشویی...   خیلی خیلی خوشحالم که بالاخره این مرحله تکاملیشو هم با موفقیت پشت سر   گذاشت..امیدوارم همیشه به همین خوبی مراحل زندگیتو پاس کنی عزیزم واسه همینه که   خانم کوچولومون حتی وقتی کسی میخواد بوسش کنه  یا  کمکش کنهدلخور میشه و میگه "بذار خودش بکنه...من بزرگم" تناسب فعلها و ضمایر هم که بیست... هر روز بزرگ شدن و خانوم شدنتو احساس میکنم و همون حس دوگانه ی همیشگی به سراغم میاد از یه طرف خوشحال بابت پیشرفتات از یه طرفم حسرت پشت ...
2 اسفند 1391

happy birthday........

12 ام تیر یادآور شیرین ترین روز زندگیمان و روز تولدت یه جشن مفصل گرفتیم و فامیلو دوستانو دعوت کردیم ...خیلی بهمون خوش گذشت ..البته تو همش بغل مامان بودی ولی در کل همه چی خوب بود وتوام دقیقا 5روز قبل شروع کرده بودی به راه رفتن..و خیلی قشنگ و با تعادل راه میرفتی انگار نه انگار تازه راه افتادی...خلاصه کلی کادو گرفتی و روز خوبی داشتیم... شاهکاره مامان:شمع یادم رفته بود!!!! عکسها در ادامه مطلب...                                    این دیگه چیه؟؟!!!چرا اینجوری میکنه.... کیک کفشدوزکی مهتاب بدون شمع!!!...
6 بهمن 1391

لحظه ها را متوقف کنید.....

دخترم عشق زیبایم ،دنیای بی دغدغه ام،آرام جانم...کاش میتوانستم لحظه ها را برای همیشه متوقف کنم و تمام سالهای باقیمانده عمرم را در چشمای قشنگت عاشقی کنم..خوشحالم از داشتنت تا بی نهایت ..ممنونم که عشق را با تمام معنایش و با تمام لذتش با آغوش کوچکت به ما بخشیدی و برایمان زندگی را با لبخندهایت پر از رنگ کردی ......مهتابم ..آرامم ...عاشقانه میپرستمت....       پی نوشت:19 روزه که وبتو آپ نکردم معذرت میخوام دخترم آخه مامانی مریض بود ولی الان برات جبران میکنم عشقم...این روزهایمان را در ادامه مطلب ببین....   عشق من این بافتنی ها رو چند وقت پیش از یک سایت برات سفارش دادم  با چند تا هد خوشگل مبارکت باشه...
30 دی 1391

18مین ماه زندگیت پر ستاره مهتابم...

سلام دختر قشنگم..شکوفه بهارم..عشق جاودانه ام...18 امین ماهگردت مبارک...سبد سبد عشق وسلامتی تقدیم تو باد...وباز هم هزار بار ممنون که بهشت قشنگتو واسه اومدن به کلبه ی کوچیک مامان و بابا ترک کردی و زندگیمون رو غرق نور عاشقانه ات کردی مهتابم...دوستت داریم تا پای جان.. پی نوشت:امروز واکسن 18 ماهگیتو زدیم...تا الان که همه چی خوب بوده و تو مثل فرشته ها خوابیدی..قد و وزنت هم خوب بود..خدا رو بابت همه چی شاکرم...راستی عشقم پارسال مثل این روز آخرین روز مرخصی و با تو بودن بود...چقدر زود یک سال گذشت از اونهمه دغدغه پی نوشت 2:امروز سال نو میلادی هم شروع شد چه تقارن قشنگی...   ...
28 دی 1391

اولین برف...

این عکس اولین برخوردت با برفه..بردمت خونه مادربزرگ که تو حیاط برف بازی کنیم ولی میونه ی خوبی باهاش نداشتی و حتی دستتو نمیزدی بهش..برات عجیب بود و شاید کمی ترسناک دیشبم موقع باریدن برف توی ماشین میگشتیم و بابایی برات شعر گنجشکک اشی مشی رو خوند وتا اومدن به خونه قشنگ یادش گرفته بودی فقط با "گوله میشی" مشکل داری..خدایا بخاطر این همه نعمتت شکر...   ...
12 دی 1391

18 ماهگی و چند عکس

دخترم روزها مثل برق میگذرند ..نمیدانم از خوشحالی بودن با توست که گذرش اینچنین شتابنده است یا از بخت من که به این آسانی روزهای شیرین حضورت را یکی پس از دیگری رج میزنم بی آنکه آنگونه که میخواهم از وجودت لبریز شوم...شادیم:آغوشت پهنه بی انتهای خوشبختی من است..نمیخواهم به فرداها و ترک این آغوش فکر کنم میخواهم لحظه لحظه اش را برای فرداهای دلتنگیم در آغوش کشم.. داری حاضر میشی عشقم...:) خواب فرشته ام وسط یه باغ گل... اینم شب چله خونه مامان بزرگ ...   ...
6 دی 1391