نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

عزیزترینم تولدت مبارک....

آخی یاد اینجا و دوستای قدیمیش بخیر ...چقد سوت و کور شده ...دیروز تولدت بود عزیزترینم و یاد وبلاگت منو کشوند اینجا ...دو ساله که تولدت ماه رمضون میوفته و امسالم چون دو روز دیگه عید فطره گذاشتیم که اون روز یه جشن مختصر بگیریم برات ..فقط خواستم بدونی ارزشمندترین دارایی منی تو این دنیا و روزی هزار بار از خودم میپرسم اگه تورو نمیداشتم میخواستم چجوری زندگی کنم ..عاشقتم عزیزترینم ،مهربونم همدمم..همیشه بمون ،برای من ..شاد و زیبا و سربلند
13 تير 1395

اولویت های زندگی....

  نمای اول: ساعت ده صبحه،دخترت با چشمای پف کرده از اتاق میاد بیرون و میپره بغلت و میگه آخ جون مامانی تو هستی نرفتی سر کار ؟! بغلش میکنیو میگی عزززیزم ساعت یک میرم ! خودشو بیشتر میچسبونه بهت و میگه نرو خواهش میکنم ،توام غرق بوسه اش میکنی و دلت میخواد تا ابد بغلش باشی ولی قبل رفتن به اداره یه کوه کار داری ! میپری آشپزخونه و مدام به دختر کوچولوت که مثل پروانه دوروبرت میچرخه نق میزنی که مامان دیرم شد ول کن دیگه !!  نمای دوم : دوستات دارن توی وایبر پیغام میدن ، درددل میکنن ،جوک میگن ، راجبه خرید عید و برنامه هاش سوال میکنن ،توام با وجود همه ی کارات تند و تند میخونی و جواب میدی و باز میری سراغه غذای روی گاز یا ظرفای نشسته...
6 اسفند 1393

در گذر ایام...

سلام به دختر قشنگم.. بازم پستم دیر شد !  آبانماه هم به دهمین روزش رسید،فصل زیبای من شروع شده و امسال با مهد رفتنت حس و حال دیگه ای داره،مهد رفتنت بهتر شده ولی احتمالا باز پرستار بگیریم آخه صب بیدار شدن تو این هوای سرد که قراره سردترم بشه برات سخته و دلم نمیاد بیدارت کنم. مهدتو دوس داری و این منو مردد می کنه واسه تصمیمی که دارم ..دوستای زیادی پیدا کردی و مربیاتم دوس داری مخصوصا خاله حلیمه رو.اسم دوستاتم ایناس : قوریا (پوریا  ) پریشان (پریسا ) عدسی ( مهدیس  ) و... شعرای خیلی خوشگلی یاد گرفتی و همیشه برام میخونی و منم کلی کیف میکنم مخصوصا که با اون ریتم مخصوص مهد میخونیش وکلی قند تو دلم آب میشه.. واسه آزمایشای تبت ...
10 آبان 1393

مهتابونه 1

-دیشب خونه ی مامانی بزرگ بودیم عمه جووناتم اینجان با بچه ها ،آخر شب میگم مهتاب بریم خونمون میگی :"مامانی من مطمئنم که میخوام اینجا بمونم " !  -دیروز داشتی با بچه ها بازی میکردی وسط بازی چندبار محمدحسینو صدا زدی و اون توجهی نمیکرد..برگشتی با عصبانیت میگی :" محمممد گوشات سنگینه ؟! " - بهش میگم دخترم بشین باب اسفنجی ببین من زودی برم دوش بگیرم ،میگی مامانی نروووو میگم خوب عزیزم باید برم دیگه ،میگی :" بو میدی ؟ بوی گند میدی ؟!! " - بابا داره میره بیرون دم در آپارتمان باهاش خدافظی کردیم اونوقت توام داری باهاش از پله ها میری پایین !میگم دخترم کجا میری ؟ میگی :" هیچ جا میرم با بابایی خدافظ کنم !"...
16 شهريور 1393

هر روزم روز توست...

دخترم ،عزیزترینم خوشبختی مگر غیر ازین میتونه  باشه که من کسی رو دارم که میتونم این روزو بهش تبریک بگم...روزت مبارک..دلم میخواد همیشه دختر باشی به معنای واقعیش ..شاد ،پرانرژی، زیبا ، موقر و شادی بخش..                  ...
6 شهريور 1393

غیر منتظره

میخواستم کیک بپزم.تو با سارا و سینا (بچه های عمو حسین ) خونه ی مامانی بزرگ بودی.چندبار سعی کردم فر رو روشن کنم که نشد در حال تلاش بودم که اومدین هنوز لای درو باز نکرده بودی که گفتی "بوی گاز میاد " ! ازون روز من در تعجبم که تو اینو از کجای خودت درآوردی ! یادم نمیاد بهت راجبه گاز یا بوش حرفی زده باشم و اگرم زده بودم تو اینقدر خوب به خاطر سپرده بودی ! خلاصه اینکه بعضی وقتا مامانو خیلی شگفت زده میکنی ..
22 مرداد 1393

مامان خانوم فعال میشود...

عزیزم دخترکم سلام... امروز اومدم که متحول بشم ! آره دیگه چه معنی میده آدم یه دختر قند عسل شیرینو دوس داشتنی تو خونه اش داشته باشه اونوقت هیچی راجبش ننویسه و سالی یه بار یه پست بذاره ؟ مگه غیر اینه که این وبلاگ قراره دفتر خاطراتمون باشه ؟ الان این مامان خانوم تنبل و نادم اومده اینجا که بهت قول بده نذاره این روزای شیرین و لحظه های قشنگمون سر بخورن و توی عبور روزامون گم بشن ...اصلا هر روز هر اتفاق خوشمزه ای افتاد میام مینویسم ..قول میدم دختر قشنگم.. وای چقد من حرف نگفته دارم..بذار از یه جایی شروع کنم دیگه اگه این پست خیلی مالیخولیایی شد ببخش دیگه میدونی که خیلی وقته حرف نزدم.. عسلم الان درست سه سال و یک ماهو سه روز سن داری ..وقتی بهت ن...
15 مرداد 1393

در آستانه سه سالگی

                                           روزهای گرم و پرنشاط تابستون در راهه..و خونه ی کوچیک ما هم با خورشید همیشه تابونش گرم و شیرینه..اونقدر محبت و انرژی میگیریم از وجودت که همه ی سردیها و ناملایمات در حلاوتش حل میشه.اونقدر خودتو تو دل همه جا کردی که گاهی یه روز کامل نمیبینمت و همه دوست دارن کنارشون باشی.مخصوصا بابا بزرگ (بابای بابا) که اگه یه روز نری خودش زنگ میزنه و میگه بفرستیمت اونجا. خاله جونت که دیگه جای خود داره! یکی از تفریحای مشترکمونم پیاده رویه و معمولا عصرا با هم میریم و همیشه نهایت لذتو میبرم از کنارت قدم ز...
1 تير 1393

به یاد داشته باشیم....

کاش وقتی بچه هامون میرن مدرسه بهشون بگیم : عزیزم من نمی خوام تو بهترین باشی من فقط می خوام تو خوشبخت باشی اصلا مهم نیست همیشه نمره هاتو 20 بگیری جای 20 می تونی 16 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر. از "ترین" پرهیز کن خوشبختی جایی هست که خودت رو با کسی مقایسه نکنی حتی نخواه خوشبخت ترین باشی بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن همین.................... من فکر میکنم از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم، خوشبختی از ما گریخت.. از 19/75 لذت نبردیم چون یکی 20 شده بود.. از رانندگی با پراید لذت نبردیم چون ماشینای مدل بالاتری تو خیابون بود. از بودن کنار عشقمون لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول ت...
11 بهمن 1392