نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

یا حسین....

امروز شروع ماه پر احساس و معنوی محرمه...ماهی که فرق نمی کنه از چه طیف و طبقه و مسلکی باشی ،همه با شنیدن نام "حسین" یک شکل و یک صدا مظلومیتش رو فریاد میکنن...همه با شنیدن نام علی اصغر گلوشون میشکافه و با ابوالفضل مردانگی رو زمزمه میکنن...با زیبنب اشک میریزن و با رقیه آغوش گرم پدر را در کوچه های اسارت طلب میکنن و با حسین...وبا حسین.... اللهم ارزقنی شفاعه الحسین یوم الورود از همه در این ماه پر اجابت التماس دعا داریم......... ...
26 آبان 1391

جشنواره زعفران....

عزیزم امروز با هم رفتیم جشنواره ملی زعفران و کلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو ..آخه عاشق اون آقا خرسی شده بودی که توی غرفه ها راه میرفت وهمش میرفتی بغلش ..آقاهه هم خیلی ازت خوشش اومده بود و میگفت همه ی بچه ها از من میترسیدن خدا رو شکر یکی از من خوشش اومد..بعدشم کلاهشو ورداشتو بوست کرد..میخواستم عکساتو بذارم ولی رم ریدرم خرابه وفعلا نمیشه..بعدشم رقص محلی دیدی با بچه های گروه سرود محلی عکس گرفتی..چادرای عشایری و کلی غرفه ی رنگارنگ..آخر از همه هم سوار قطار شدیو عکس گرفتی..خلاصه روز خوبی بود و کلی بهمون خوش گذشت...یه باغ وحش کوچولو هم تو نمایشگاش زده بودن که قشنگ بود ... مامان نوشت:داشتم قسمت داشبورد وبلاگ رو با مهتاب می دیدم وقتی ستاره قسم...
24 آبان 1391

روزای بی حوصلگی مامان...

سلام عزیزم...این چند روزه خیلی بی حوصله ام منو ببخش مامانی که اونجوری که باید نمیتونم برات وقت بذارم...چقد بده که ما آدم بزرگیم با کلی فکرا و غصه های رنگارنگ که نمیذاره اونجوری که دلمون میخواد با تو بچگی کنیم...دلم میخواست یه بچه بودم که میتونستم با فکر و وقت باز باهات بازی کنم و با خنده هات بخندم...همه وقتم ،فکرم و زندگیم مال تو باشه و هیشکی این دنیای قشنگو با حرفا و کاراش خراب نکنه ...منو ببخش که از غمام واست میگم ولی هیچ مادری همیشه بدون خستگی و غم نیست چون مادر بودن یعنی داستان یک دست و 5تا هندونه...باید دختر بودن،همسر بودن،مادر بودن،خانه دار بودن،شاغل بودن رو با هم انجام بدی و همه هم ازت راضی باشن...خیلی سخته دخترم البته قسمت شیرینش تو...
24 آبان 1391

نی نی جدید...

سلام گل قشنگم... الان اداره ام و خیلیم دلم برات تنگ شده... دیروز با هم رفتیم خونه ی دختر دایی مامان که هفته ی پیش دخمل دومش به دنیا اومده...مثل همیشه ماه بودی و "درسا" کوچولو رو هم دوست داشتی...تو خونه همش میگفتی" بلیم نی نی بگل کنیم" ولی اونجا حواست بیشتر به بازی بود...خلاصه بعدشم رفتیم خونه مادربزرگ و وقتی به خونه رسیدیم از خستگی خوابت برد...عزیزم خیلی دوست دارم..منو به خاطر کم و کاستیها و مشکلاتی که گاهی پیش میاد ببخش....این گلو بابا برام آورده تقدیمش میکنم به تو و میخوام که همیشه شاد و خوشحال کنارم بمونی.. . ...
22 آبان 1391

روزانه ها

عزیز مامان سلام...فدای تو بشم که از فرشته ها هم مهربونتری...عشق من دیروز داشتم دفتر خاطراتم رو میخوندم گفتم بد نیست مطالبی که در زمان حاملگی برات نوشتم رو تو وبلاگتم وارد کنم...این دو نوشته اخیر مربوط به همونه....امیدوارم خوشت بیاد...5شنبه تولد ملیکا جون بود و دخمل خوشگلم تا رسیدیم اونجا یه کم بادکنکا رو زیرو رو کردو خوابید!!...بعد مراسمم هم کلی منتظر شدم تا خانوم خانوما بیدار شن!!!...خلاصه همه ی مراسمو خواب بودی و من هیچ عکسی ازت ندارم که اینجا بذارم...فقط گیفت مراسم که دو تا کفشدوزک بود شده وسیله بازیت و حسابیم دوسشون داری...قربون دخمل نازم بشم من...دیشبم مامان بزرگ اینا خونمون بودن و توام یه دل سیر با خاله بازی کردی و کلی دختر ماهی بودی....
21 آبان 1391

روزانه ها...

سلام جیگر مامان... هر روز تو حالت خوبه منم حالم خوبه..اصلا یه جوری شده که اگه حالت خوب باشه و اشتهات خوب باشه اونروز منم خوبم و خوشحال در غیر اینصورت اصلا اعصاب ندارم.. خدا رو شکر این چند روز بعد از قطع قرصام شدی مثل قبل ..بزنم به تخته اشتهاتم حسابی وا شده و من چاق میشم وقتی تو اونجوری قشنگ غذا میخوری... خدا رو هزار مرتبه شکر...عزیزم دیروز یه خانم برای دوختن کاور مبلا اومده بود اونم فهیمیده بود که خیلی با استعداد و خوش زبونی ..میگفت ببرینش مهد حیف اینهمه استعداده...قربون دخمل باهوشم برم... مامان نوشت:دیروز داشتم ناخناتو کوتاه میکردم وبرای اینکه بذاری و وول نخوری داشتم میگفتم نیگا ناخنات بلند شده زیرش میکروب رفته ...توام برخلاف همیشه بی...
17 آبان 1391

آجی ..داتاشی..

سلام به دخمل عزیزتر از جونم...دیروز عید غدیر بود..ولی ما اصلا روز خوبی نداشتیم...روز جمعه من شیفت بودم وعصر همه با هم خوابیدیم...شبم تا دیر وقت بیدار بودیمو تو با اینکه بی اشتها بودی ولی حالت خوب بود...صبح ساعتای 8:30بو د که بیدار شدی ولی من و بابایی هنوز خیلی خوابمون میومد ..خلاصه تو داشتی برای خودت بازی میکردیو منو بابایی هم توی جامون جوابتو میدادیم..که یهو حالت بهم خورد و من و بابا یهو از جا پریدیم و باز من غصه دار شدم..بابایی داشت تمیزت میکردو بغلت کرده بود ولی من پرشده بودم از غصه ..دوباره خوابیده بودی که خاله معصومه زنگ زد..وقتی قضیه رو براش تعریف کردم گفت نکنه خبریه که با خوردن شیرت حالش بد میشه...همین یه جمله واسه خراب کردن اونروز...
14 آبان 1391

خدایا شکرررررت.......

  روزی که آدم با خنده ی فرشته کوچولوش از خواب بیدار بشه رو با هیچی نمیشه عوض کرد..خدا رو شکر امروز دیگه حالت خوب خوب شده...صبح به پیشنهاد خودت "مموخ" یعنی تخم مرغ آب پز خوردی و بعدشم سمنی خوردی ..وبا مامان نقاشی کشیدیمو و تو هم به سبک خودت ماه و ستاره کشیدی (یه خط ماه یه خط ستاره).. .اما موقع خدافظی و اومدن به اداره اینقد واسم سخته که تصمیم میگیرم دیگه نرم سر کار و پیشت بمونم ولی فکر آینده ی تو و رفاه بیشتری که میتو نیم برات فراهم کنیم منو تشویق میکنه که این سختیا رو تحمل کنم... توام فرشته ی من با اون قلب مهربونت ..مامانو بخاطر اینکه تنهات میذلره ببخش و بدون که لحظه لحظه عاشقته...بوووس ...راستی بعد سحرواسهشیرخوردن بیدارشدی ومن تا آم...
12 آبان 1391