نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

سلامتی...نعمتی که فقط در نبودش درک میشه..

خدارو شکر دخترم رو به بهبوده البته هنوز بهونه گیری میکنه ولی این دو روز اینقد کم صداشو شنیدم که همونم خوشحالم میکنه...امروز مجبور شدم بزارمش پیش پرستارش که دخترشم آورده بود..خوبه باهاش بازی کنه حوصله ی گلم سر نره...واقعا خدا رو شکر میکنم که بعد هر سختی فرجی هست...بعد هر تاریکی صبح روشنی هست..خیلی از بهبودش خوشحالم...واز خدا میخوام همه ی مادرا رو که بچه های مریضی دارن خوشحال کنه و به همه ی اون فرشته های معصوم و بی پناه سلامتی و شفا عنایت کنه...
12 آبان 1391

روز تولد تو ...شروع دوباره ی من...

سلام..امروز تصمیم گرفتم هنوز که خیلی دیر نشده خاطره ی روز تولدتو بنویسم...دو شنبه 10 تیر بود که چهل هفته ات کامل شد و مابرای آخرین ویزیت با خاله رفتیم پیش دکتر فغانی...گفت که همه چی خوبه وباید برای دونستن اینکه میتونم طبعی زایمان کنم یا نه معاینه بشم..یه NSD و سونو هم برای چکاپ نوشت...فردا صبحش با خاله زهرا رفتم زایشگاه و آزمایشات ومعاینه رو انجام دادیم..دیگه حسابی گنده شده بودم..خلاصه خانم اسماعیل پور(ماما ودوست خاله) گفت که برای زایمان طبیعی مشکلی ندارم ودهانه رحم هم یه سانت باز شده باید راه برم تا بیشتر باز بشه...وبا شروع دردا برم اونجا...خلاصه رفتیم خونه مادربزرگ و اونجا کلی راه رفتمو خندیدیم..خاله زهرا اصرار داشت که من سزارین شم....
12 آبان 1391

باروووووووووووون....

  عزیزکم امروز هوا بارونی بود ...پریروز اولین بارون امسال اومد و من وتو با هم رفتیم از تراس بارونو تماشا کردیم...خیلی ذوق کرده بودی...شعر بارون میاد شرشرو هم دیشب با هم خوندیمو زودیم یادگرفتیش...اولین بار بیرجند بودیم اول تابستون امسال که توی بازار سرپوش یهو وبی مقدمه بارون شدیدی گرفت که همه رو ذوق زده کرد اولین بار اونجا بارونو دیدی و همش پشت سر هم تکرار میکردی"بالوووون"...من همیشه عاشق پاییز بودم...خودمم متولد پاییزم وبا شروع پاییز حال وهوام عوض میشه...دوسال پیش درست روز 12 آبان بود که فهمیدم حامله ام...خوشحال شدم ولی اگه دروغ نگم یه کم ناراحتی و ترس و استرس هم داشتم...آخه هنوز نمی دونستم مادرشدن یعنی چی...اتفاقا توی همین اداره ...
12 آبان 1391

16 ماهگیت مبارک عسلم......

16 ماه گذشت ...دیگه داری واسه خودت خانومی میشی ها...چشم هم بزنیم دخترمون میره مدرسه دکتر میشه....الهی من فدای اون خانوم دکتر که شما باشی بشم... عسلم دیشب باز بالا آوردی..ولی امروز حالت خوب بود خدا رو شکر...کل شبو بالا سرت بیدار بودم و ازخدا میخواستم طوریت نباشه...الهی هیج جای دنیا هیچ کوچولویی غمگین نباشه..الانم خوابی ولی من بیخوابی به سرم زده...برای نفسم دعا کنین... مامان نوشت:صبح پولا رو از تو کیفم درآوردیو میگی"آگا..خمنی.."!!!(آقای خمینی)...بعدشم بوسش کردی...!!! چش سفید این چیزا رو کی یادت میده دیگه؟؟!!..این پرستارت داره منحرفت میکنه ها...:) ...
12 آبان 1391

بهشت...

سلام عزیزم اولش میخوام ازت تشکر کنم که دو سه روزه خیلی ماه شدیو موقع اومدن مامان به اداره ناراحتش نمیکنی و با خاله میری "زبوری"(زنبوری ..گهواره ات که شکل زنبوره) رو لاک میزنی..:) ..فدات شم من که اینقد زود گول میخوری...دیشب رفتیم خونه ی سهیلا وسهیل! بچه های دوست بابایی..اونجا کلی با سهیلا بازی کردی و اصلا اذیت نکردی...وقتی اومدیم خونه بابایی داشت پوشکتو عوض میکرد که اخماشو کرد توهم که مثلا دعوات کنه ..شمام که ازین عادتا نداری چشات پر اشک شدو شوع کردی به گریه...بابایی هم بغلت کرد و کلی معذرت خواهی کرد توام داشتی ناز میکردی و در حال گریه میگفتی"گ یه نکن مامان...."!!...الهی من قربون گریه ات بشم..قضیه ی بهشت برمیگرده به خواب امروز صبحم..خواب مید...
10 آبان 1391

روزانه ها...

سلام عزیزم... امروز خدا رو شکر صبح که میخواستم بیام اداره خواب بودی ومن گریه ی تو نازنینمو ندیدم خیلی ممنونم هرچند ساعت 7واسه خوردن شیر بیدار شدیو و قبل هر چی سوال کردی"خاله خاله کجاست؟"...بمیرم من که نگران اومدن پرستار و رفتن مامانی قربونت برم من... دیروز روز خوبی بود..از اداره که اومدم با هم رفتیم آب بازی...بعدش برات جیگر کبابی کردم و توام خیلی قشنگ خوردیشون..آخه دلم میخواست دخترمو بعد مریضی اش تقویت کنم...بعد ناهار هر کاری کردم نخوابیدی و با اومدن بابا کلن خواب از سرت پرید ولی عوضش کلی با هم بازی کردیمو منو شگفت زده کردی...آخه بعد اینکه خسته شدی گفتی"لا لا کنیم" بعد شروع کردی به خوندن لالایی ات"مهتاب لالا..مهتاب لالا...آمد دوباله مه...
2 آبان 1391

ترس...

عزیز دل مامان سلام... دیروز عصر شیفت بودم ساعت 12:30 خوابوندمت و بعد از اومدن پرستارت(خاله خاله) اومدم اداره...ساعت 6:30 وقتی دیدم با بابا اومدی دنبالم کلی ذوق کردمو همه ی خستگیام در رفت..بعد با هم کمی تو خیابونا گشتیم و با هم رفتیم پارک خودت پیش هاپو ...یه کم بازی کردیمو چون هوا یه خورده سرد بود زودی سوار ماشین شدیم...قربونت برم که هنوز به مغازه بستنی فروشی نرسیدیم به بابا میگی "مسنی بخریم؟" ...آخه تو چجوری آدرسا رو به این خوبی یاد میگیری جغله ی مامان؟؟ ...بعش باز هوس "کوفک" یعنی پفک کردی...البته بابایی اجازه نمیده تو پفک بخوری عوضش برات پاپ کورن خرید ورفتیم خونه...با بابایی داشتیم شام می خوردیم که یه صدای افتادن و بعد گریه ی تو ما رو از ج...
2 آبان 1391

دو روز پر غصه....

عزیز دل مامان سلام...الهی مامان برات بمیره...از روز سه شنبه عصر که رفتم خونه تا الان که اومدم اداره روزای خیلی سختی رو گذروندم...آخه نفسم یهو بدون مقدمه مریض شید...وبی حال وتب کرده افتادی...حالت تهوعم داشتی ...دلم کباب شد برات مامانی...الهی درد وبلات بخوره به جون مامان...دو روز خنده ی قشنگت و شیرین زبونیاتو ندیدم..وبرام قرنها گذشت تا دیروز عصر که بعد یه خواب طولانی (که همش مامان بالای سرت نشسته بودو دعا میکرد) بیدار شدی و خندیدی.. انگار توی اون تاریکی همه جا نور بارون شد...با اینکه اسهال کرده بودیو کلی ام خرابکاری شده بود ولی انگار دنیا رو به من دادن...وقتی تمیزت کردم و تو بعد 2روز پیشیتو بغل کردی پر از شکر شدم....وقتی گفتی آب میخوای وسمنی.....
28 مهر 1391