نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

دو روز پر غصه....

1391/7/28 10:04
نویسنده : مامان مریم
360 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دل مامان سلام...الهی مامان برات بمیره...از روز سه شنبه عصر که رفتم خونه تا الان که اومدم اداره روزای خیلی سختی رو گذروندم...آخه نفسم یهو بدون مقدمه مریض شید...وبی حال وتب کرده افتادی...حالت تهوعم داشتی ...دلم کباب شد برات مامانی...الهی درد وبلات بخوره به جون مامان...دو روز خنده ی قشنگت و شیرین زبونیاتو ندیدم..وبرام قرنها گذشت تا دیروز عصر که بعد یه خواب طولانی (که همش مامان بالای سرت نشسته بودو دعا میکرد) بیدار شدی و خندیدی.. انگار توی اون تاریکی همه جا نور بارون شد...با اینکه اسهال کرده بودیو کلی ام خرابکاری شده بود ولی انگار دنیا رو به من دادن...وقتی تمیزت کردم و تو بعد 2روز پیشیتو بغل کردی پر از شکر شدم....وقتی گفتی آب میخوای وسمنی...ممنونم ازت خداجون به اندازه ی تموم غمی که این دو روز توی دلم بود ...به اندازه ی همه ی مهربونیی که در حقمون کردی و میکنی...هزاران هزار بار شکر...

عصر سه شنبه با اینکه خیلی خوابت میومد نخوابدی منم حاضرت کردمو رفتیم خونه ی مادربزگ ..لباس جدیدی که خاله از اصفهان برات آورده بودو پوشیدی و با بابا رفتیم خونه مادربزرگ ..همین که رسیدیمو رفتی بغل خاله یهو بالا آوردی ..یه عالمه ماکارونی...یخ کردم...دستپاچه شدیم.همه لباس خودتو منو خاله کثیف شد...قربونت برم که چون میترسیدی بغلت کردمو میگفتم اشکال نداره مامانی بالا بیار نترس...از اون به بعد هر وقت بالا میاوردی با گریه میگفتی"اشکال نداله..!"...الهی مامان فدات بشه عزیزم...نمیدونی مامان چه حالی میشد وقتی تو تهوع داشتی...خلاصه شبشم تب کردیو همش میگفتی"علی کنه"..یعنی پاشو رام ببر...فرداش تا اومدن بابا اشک ریختم..آخه خیلیم تنها بودم..مامان بزرگا هیچکدوم نبودن ..خاله هام همینطور...عصر با بابا بردیمت دکتر و دوتا آمپولم خوردی..بمیرم من...از اثر داروها تا عصر روز بعد بیحال و خواب آلود بودی و هیچی نه خوردیو نه گفتی...منم غمهای دنیا توی دلم بود...مادربزرگ وخاله همش از مشهد زنگ میزدن و حسابی نگرانت بودن....خلاصه غمام با بیدار شدنو خندیدنت تموم شد..ولی عزیزم خیلی لاغر شدی..باید حسابی بهت برسم تا دوباره جون بگیری...شبم همه اومدن عیادتت(عمه جون،مادربزگ،زهرا خانوم و مادرش،خانم حسینی و فاطمه،وعمو محسن عزیز که تازه هم از گرگان اومده) امروز صبحم با خوشحالی از خواب بلند شدیو شیر خوردیو با ماشینات بازی کردی...دیشب وقتی شعراتو برام میخوندی انگار قشنگترین موسیقی دنا رو گوش میدم..تمام وجودم گوش شده بود...به امید اینکه هیچ بچه ای تو دنیا مریض نشه...دوست دارم عزیزم ..الهی هر چه زودتر شاد و سرحال بشی..ومنم دیگه مریضی تورو نبینم... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

منصوره
29 مهر 91 10:25
سلام خانمی-الهی-خیلی ناراحت شدم...خدا رو شکر که الان هردوتون خوبین.