مهتابونه 1
-دیشب خونه ی مامانی بزرگ بودیم عمه جووناتم اینجان با بچه ها ،آخر شب میگم مهتاب بریم خونمون میگی :"مامانی من مطمئنم که میخوام اینجا بمونم " !
-دیروز داشتی با بچه ها بازی میکردی وسط بازی چندبار محمدحسینو صدا زدی و اون توجهی نمیکرد..برگشتی با عصبانیت میگی :" محمممد گوشات سنگینه ؟! "
- بهش میگم دخترم بشین باب اسفنجی ببین من زودی برم دوش بگیرم ،میگی مامانی نروووو میگم خوب عزیزم باید برم دیگه ،میگی :" بو میدی ؟ بوی گند میدی ؟!! "
- بابا داره میره بیرون دم در آپارتمان باهاش خدافظی کردیم اونوقت توام داری باهاش از پله ها میری پایین !میگم دخترم کجا میری ؟ میگی :" هیچ جا میرم با بابایی خدافظ کنم !"
- بابایی میخواست ببرتت دچرخه سواری که خیلیم دوس داری ، اما مخالفت کردی بابا هم دستتو گرفت و توام ممانعت کردیو این وسط دستت کمی فشرده شد ! بماند که یک ساعت لب و لوچه ات آویزون بود و هی نگاه دستت میکردیو با گریه میگفتی بابایی دستمو کشید ! بعد یه ساعت برگشتی به بابات میگی :" بابایی معذرت میخوام که اذیتم کردی !!"