در گذر ایام...
سلام به دختر قشنگم..
بازم پستم دیر شد !
آبانماه هم به دهمین روزش رسید،فصل زیبای من شروع شده و امسال با مهد رفتنت حس و حال دیگه ای داره،مهد رفتنت بهتر شده ولی احتمالا باز پرستار بگیریم آخه صب بیدار شدن تو این هوای سرد که قراره سردترم بشه برات سخته و دلم نمیاد بیدارت کنم.
مهدتو دوس داری و این منو مردد می کنه واسه تصمیمی که دارم ..دوستای زیادی پیدا کردی و مربیاتم دوس داری مخصوصا خاله حلیمه رو.اسم دوستاتم ایناس : قوریا (پوریا ) پریشان (پریسا ) عدسی ( مهدیس ) و...
شعرای خیلی خوشگلی یاد گرفتی و همیشه برام میخونی و منم کلی کیف میکنم مخصوصا که با اون ریتم مخصوص مهد میخونیش وکلی قند تو دلم آب میشه..
واسه آزمایشای تبت نام مهد یه آزمایش انگل بود که سه تا ظرف کوچیک برای نمونه برداری داشت که داستانشو برات گفته بودم روز اول که کلا مورد مذکورو نکردی ! روز بعد با خوشحالی از توی دستشویی داد زدی :"مامان پیف کردم ،اون پیفدونکو وردار بیار !"
یه روزم جوراب قهوه ای پوشونده بودمت ،ظهر که از مهد اومدی با لب و لوچه ی آویزون میگی :"مامانی بچه ها گفتن جورابات زشته !" الهی من قربون اون نیم وجب قدتون بشم که راجبه تیپ همم نظر میدین
اینروزا هم در حال ساخت طبقه ی پایین خونمون هستیم و به قول بابا دختر با معرفتش میره به باباجونش سر میزنه و با بیل کوچولوش کمکم میکنه ..
و باز زبانم قاصره از به جا آوردن شکر بابت تمام این لحظه ها و روزها ...بابت سلامتی و امنیت ...بابت خانواده و دوستان ...بابت نعمتهای بیدریغی که اصلا به چشم نمیان ...بابت اینکه هنوز عشق هست و هنوز امید هست...