بهشت...
سلام عزیزم اولش میخوام ازت تشکر کنم که دو سه روزه خیلی ماه شدیو موقع اومدن مامان به اداره ناراحتش نمیکنی و با خاله میری "زبوری"(زنبوری ..گهواره ات که شکل زنبوره) رو لاک میزنی..:) ..فدات شم من که اینقد زود گول میخوری...دیشب رفتیم خونه ی سهیلا وسهیل! بچه های دوست بابایی..اونجا کلی با سهیلا بازی کردی و اصلا اذیت نکردی...وقتی اومدیم خونه بابایی داشت پوشکتو عوض میکرد که اخماشو کرد توهم که مثلا دعوات کنه ..شمام که ازین عادتا نداری چشات پر اشک شدو شوع کردی به گریه...بابایی هم بغلت کرد و کلی معذرت خواهی کرد توام داشتی ناز میکردی و در حال گریه میگفتی"گ یه نکن مامان...."!!...الهی من قربون گریه ات بشم..قضیه ی بهشت برمیگرده به خواب امروز صبحم..خواب میدیدم قیامت شده و منم یهو ازت دور افتادم و نتونستم ورت دارم...بعد یهو همه چی کن فیکون شدو جاشو یه رودخونه و یه شهر تمیز و شیک و آراوم وباصفا (نه یه باغ با کلی درخت و حوری) گرفت که به خیال خودم بهشت بود..همه بودن یعنی خونواده ی خودمون...فقط تو نبودی ..من و بابایی هم بغض کرده بودیم...اوضاع که آروم شد اومدیم همونجایی که گمت کرده بودیم و تو توی یه غار پیش یه عروسک خرسی(غریبه بود..) لالا بودی.....کلی خوشحال شدیمو کیف کردیم و دیگه تموم شد..البته تو خواب یه برادر بزرگترم!! داشتی به اسم بردیا!!که اون دیگه پیدا نشد...اشکال نداره مهم تو بودی که پیدا شدی...دنیای خوابم عالمی داره ها...خاله زهرا هم برات خواب خفن دیده بود گفت صدقه بدم...
مامان نوشت:امروز کلی با هم نای نای کردیم و خندیدیم..هر آهنگی که تموم میشد میگفتی" نموم شدددد...اکی دیگه"...
خواهش نوشت:لطفا راجع به قالب جدید نظر بدین...ممنونم