اولین ساعات تولدت...شروع یک زندگی..
اولین عکس شاید هنوز نیم ساعتم از تولدت نگذشته..کاش میدونستم چه حسی داری...خیلی باید حس عجیبی باشه...خوابیدن توی یه دنیای تازه..با آدمایی که اولین باره میبینیشون...حسشون میکردی ولی اولین باره میبینیشون....ولی حس ما که قابل وصف نبود درست از لحظه ای که دیدمت اونقدر وابستت شدم که تا زنده ام یه لحظه بدون تو نفس ندارم...وقتی آوردنت بابا ازت این عکسو گرفت...اولین بار که خودم دیدمت فقط دهن بازت که داشت گریه میکرده دیدم..اصلا منتظر نشدی بزنن پشتت گریه کنی خودت داشتی تو دستای خاله گریه میکردی ..اولین کسی که گرفتت خاله زهرا بود...میگفت وقتی بردتت واسه قدو وزن اولیه و پوشیدن لباس در همون حالت کثیف بوسیدتت..شاید از همون موقعم بین تو خاله صمیمیت عمیقی ایجاد شد...اینقد شیطون بودی که بدون آموزش سریع شروع کردی به مک زدن...شب هم بیمارستان با من ومادربزرگ بودی و حسابیم گریه میکردی...گشنه ات بود آخه روزای اول خیلی شیر نداشتم...خیلی واست گریه میکردم...یادش بخیر چه روزای قشنگی بود با اینکه سخت بود...
این عکسو خودم گرفتم...شب توی بیمارستان من روی تخت بودم..توام چون گرمت بود با مادربزگ روی زمین پتو پهن کردین و مادربزرگ لباساتم باز کرده بود و داشت بهت آب قند میداد منم با گوشیم روت زوم میکردم که بهتر ببینمت...
اولین خواب آرومت توی خونه....فرشته ی کوچولوی ما به خونمون نور و شادی پاشید..قدمت روی چشم..