یه روز قشنگ کنار دختر وهمسرم...
امروز جمعه است و منم شیفت نیستم خدا رو شکر...الانم دخترم خوابه ومن از فرصت استفاده میکنم و یه کم راجبه امروز مینویسم..صبح ساعت 9 بیدار شدی ولی من خیلی خوابم میومد و هنوز دراز کشیده بودم که با ناز چند بار گفتی"بلن شو...بلن شومامان..مامان؟..مامانی؟؟.."...منم که اصلا مگه میتونم مقاومت کنم بلند شدم وبا هم صبونه خوردیم...نقاشی کشیدیم با مداد رنگیای جدیدت که دیشب برات خریدم...چندبارم رفتی سراغ بابایی ولی بابایی خوابالوتر ازین حرفاست..تا ساعت 12 که باباییبیدار شدو یهو دیدیم در میزنن..عمو حمزه بود!!!گفت از صب منتظره که بیاد مهتابو ببینه...توام که اصلا غریبی نکردی و زودی با عمو رفتی پیش مادربزگبعدشم من اومدمو تا یه 2ساعتی اونجا بودیم و بعدم با هم رفتیم اب بازی...خیلی خوش گذشت...بعدشم که لباس پوشیدیو مامان رفت که کاراشو کنه و شما کوچولوی مامان هموجور رو مبل خوابت برد!!تا حال اینجوری نخوابیده بودی کلی ازت فیلم گرفتم...خیلی با نمک بود..فردا عکساشو میذارم..راستی دیشبم رفتیم زایشگاه پیش خاله زهرا...خاطرات روزای تولدت دوباره زنده شد..یادش بخیر...توام کلی اونجا همه رو سرگرم کرده بودیو وخیلی دخمل خوبی بودی...بوست دارم یه دنیا...
چه دخمل تمیزی به به...یه بوس میچسبه الان...
جیگمله اون چشاتو دخترم...
اینم خواب مظلومانه ات بعد حموم ..قربونت برم که مامانت اونجا ولت کرده...فدات شم...