عشقی که با گذر هر روز بزرگتر میشود...
رسیدیم به اول آذر ..پاییز هم به ماه آخرش رسید..واقعا در تعجبم ازین گذر بی محابای روزها و شبها...زندگی با تمام توانش در جریانه وما که غرق این جریان سیال و زلال و پر فراز و نشیب هستیم...و تو دخترک زیبای من که هر روز زیباتر و تواناتر از قبل به زندگیه ما لبخند میزنی..
12 آبان امسال نتونستم برات پست بذارم ولی شدیدا به یاد 12 آبان سه سال پیش بودم...هوا و عطر وبوی خونه منو میبرد به اون روزای لعنتیه دوس داشتنی..حالت تهوعای تموم نشدنی و به هر بهانه..ویاری که به خونه و بابا داشتم ! ...یه ماهی که نتونستم پامو تو خونمون بذارم و مامان که همیشه با محبت تموم سفره رو توی آفتاب حیاط مینداخت و نعناهای تازه ی باغچه رو میچید تا بلکه بتونم یه لقمه غذا بخورم ...بالا آوردنا وخرابکاریای که تو خونه میکردم و حس تمیز کردنشم نداشتم و بعد یهو میدیدم بابا مصطفی همشونو تمیز کرده ...صبحهای زود که از خواب بیدار میشدمو اینقدر ضعف داشتم که کنار تختت حتما باید خرما یا بیسکویت میبود ...و باز تهوع تهوع تهوع ....12 آبان هر سال شروع این دوره ی سخت اما پر از خاطره س ...روزی که فهمیدم دارم مادر میشم...و تو در وجودم جوونه زدی...و چقدر خوشبخت بودم من اونروز ...
و البته 12 آبان امسال 40 امین ماهگردت هم بود ...فرشته ی 40 ماهه ی من..و من به سنت هر ماه به چشمای پر ستاره ات خیره شدم و برای خودم جشن گرفتم ...
به برکت حضور تو این 40 ماه پر از عشق و خیر بوده..و هر روز عشقی که تو این خونه موج میزنه بزرگتر و عمیق تر میشه ...
خداروشکر میکنم برای دیدن اون خط دوم کمرنگ که آرزوی خیلیاس..برای چشیدن حس مادری..برای سلامت و شیطنتتت و برای اذیتات ..شکر میکنم برای سقفی که مارو کنار هم جمع کرده ..برای گرمایی که تو این شبای سرد زیر این سقف جاریه...
ادامه مطلب و روز نگار این ماه...
بدون شرح
عاشقتم
اینم صندلی قورباغه هدیه ی این ماهت که عاشقشی..
روز عاشورا که رفته بودیم بیهود روستای بابابزرگ..اونروز ناهار فقط نون خوردی اونم یه نون درسته با ولع تمام ولی بعدش تا سه روز همش ترش میکردیو میگفتی غصه خوردم !...اینجا هم یه زمین زعفرونه که بخاطر مراسم عزاداری هنوز چیده نشده بود...
گلهای زیبای زعفرون که پر از طراوت و نشاطن..
اینم یه روز برفی وسط آبانماه...
دختر کوچولوی از مهد برگشته ی من با اون ستاره های روی لپش
خوشمزه ها:
* ساعت 1 گذاشتمت پیش مامانی بزرگ و قرار بود ساعت 2:30 که بابا تعطیل شد بیاد دنبالت بری خونه ولی تا 7 خونه ی مامانی بزرگ مونده بودی.وقتی اومدم دنبالت ازت پرسیدم خوشگلم چرا نرفتی خونه پیش بابا ؟ با صدای نازدار گفتی:"بابا که اومد دنبالم متوجه شدم ! که تو رو میخواستم "
* "مگه نگفتم با این مانتوی بنفشت اون شال بنفشتو بپوشی ؟! " وقتی مامان ست کردنو رعایت نمیکنه !
* داشتی یه قضیه راجبه محمدحسین تعریف میکردی و من حواسم به گوشیم بود () آخرش همونجوری گفتم ماشاله محمدحسین ...با عصبانیت میگی :" این که ماشاله نداره ..!! وای وای داره !"