نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

دعوت به یک مسابقه

امروز از طرف دوست خوبم مامان بهار نازی برای این مسابقه وبلاگی دعوت شدم البته اسمش رو مسابقه نمیشه گذاشت چون همه ی مادرا یه جورایی برنده ان. موضوع مسابقه هدف ما از ساختن وبلاگه:    از طریق یک دوست با نی نی وبلاگ آشنا شدم...محیطی سالم و صمیمی که  امکانات ویژه ای را برای پدران و مادران فراهم میکرد تاروزهای عاشقیشان را ثبت کنند ...لحظه های قشنگی که با عکسهای پر خاطره کوچولوها و نوشتن روزانه هایشان جاودانه میشد...زیباترین و ناب ترین عشقها را میشد در لابلای سطرها و نوشته ها دیددوستیهای پاک و بی آلایشی که در هیچ جای دیگر نمیشد دید.. من هم به این جمع صمیمی و عاشق پیوستم ...عشقهایمان ،خستگیها و د...
24 اسفند 1391

تو خودت نمره ی بیستی....

امروز ساعت 12 ظهر 12 امین روز از 12 امین ماه سال وارد 20 امین ماه زندگی میشوی...20 ماهه ی عزیزم عاشقانه می پرستمت و اعتراف می کنم که تمام ماهها و سالهای زندگیم در برابر این 20 ماه فقط توهم خوشبختی بوده است..و من خوشبختی واقعی را در این 20 ماه و در کنار وجود بهشتی ات مزه مزه کرده ام هر لحظه و هر ثانیه...به یمن حضور تو 20 ماه مادرانگی کردم نه آنچنان که شایسته ی توست اما خودم تا بینهایت سرشار شدم از لذت و سرمستی..فرشته ی مهربان من زندگی ام پیشکش وجود آسمانیت                               ...
12 اسفند 1391

شیرین زبونی+ آغاز 19 امین ماه زندگیت

 عشق قشنگم ...580 امین روز زندگیت مبارک...بخاطر این 580 روز به اندازه ی580 آسمون پر از ستاره  خدا رو شاکرم و احساس خوشبختی میکنم و برات به اندازه ی همه ی اون ستاره ها نور و شادی آرزو میکنم ...عاشقتیم              اینجاخونه ی کسری جونه به مناسبت به دنیا اومدن آبجی کوچولوش دریا...اون نی نی کچلم مال کسری بود که داشتی با خودت می بردیش... خوشمزه گیهات ادامه مطلبه...   شیرین زبونی 1:وقتی که مهمونا دارن میرن مهتاب:"ممنون..خدافظ..سلام بلسونین!!" و همشم به من میگی درو ببند..!!     شیرین زبونی2: جمعه هایی که شیفتم با بابا جون میری باغ اونجا یه سگ هست که...
2 اسفند 1391

من بزرگم...

"من بزرگم" ورد زبون این روزای خانم کوچولوی ماست...عشق ما یه هفته ای میشه که پس    از تلاشهای 2هفته ای ما و پرستار مهربونش با پوشک خداحافظی کرده و میره دستشویی...   خیلی خیلی خوشحالم که بالاخره این مرحله تکاملیشو هم با موفقیت پشت سر   گذاشت..امیدوارم همیشه به همین خوبی مراحل زندگیتو پاس کنی عزیزم واسه همینه که   خانم کوچولومون حتی وقتی کسی میخواد بوسش کنه  یا  کمکش کنهدلخور میشه و میگه "بذار خودش بکنه...من بزرگم" تناسب فعلها و ضمایر هم که بیست... هر روز بزرگ شدن و خانوم شدنتو احساس میکنم و همون حس دوگانه ی همیشگی به سراغم میاد از یه طرف خوشحال بابت پیشرفتات از یه طرفم حسرت پشت ...
2 اسفند 1391

18مین ماه زندگیت پر ستاره مهتابم...

سلام دختر قشنگم..شکوفه بهارم..عشق جاودانه ام...18 امین ماهگردت مبارک...سبد سبد عشق وسلامتی تقدیم تو باد...وباز هم هزار بار ممنون که بهشت قشنگتو واسه اومدن به کلبه ی کوچیک مامان و بابا ترک کردی و زندگیمون رو غرق نور عاشقانه ات کردی مهتابم...دوستت داریم تا پای جان.. پی نوشت:امروز واکسن 18 ماهگیتو زدیم...تا الان که همه چی خوب بوده و تو مثل فرشته ها خوابیدی..قد و وزنت هم خوب بود..خدا رو بابت همه چی شاکرم...راستی عشقم پارسال مثل این روز آخرین روز مرخصی و با تو بودن بود...چقدر زود یک سال گذشت از اونهمه دغدغه پی نوشت 2:امروز سال نو میلادی هم شروع شد چه تقارن قشنگی...   ...
28 دی 1391

شیرین زبونیا...

مامان نوشت 1: دیروز با هم تو اتاق بودیم از دست شیطنتات با حالت قهر اومدم بیرونو توی حال نشستم..از اتاق بیرون اومدی ..منو نمیدیدی...صدا میزدی" مامانی م یم ...مامانی...عشک من.." مامان نوشت 2: چند وقت پیش توی یه عروسی آهنگ درپیته "چین چینه دامنت ..از خونه بیرون نیا میدزدنت"رو شنیدی از اون موقع همش میخونی" دامنت...نیا بیرون..میدزدن..." مامان نوشت 3: داشتیم با بابایی تلویزیون میدیدیم که کنار میز تلویزیون یه دفعه ای شروع کردی به خوندن" بف مایید شام...عسیسیم بف مایید شام.." مامان نوشت 4: سر سفره غذا که داریم میکشیم میگی"ب به ..غذای کومزه..." مامان نوشت 5: پرستارت که میخواد بره بهش میگی" ممنون ..سلامت" مامان نوشت 6:باب...
15 آذر 1391

مهتابم همه ی زندگیم

دخترم این روزها اینقد شیرین شدیو شیرین زبونی میکنی که میمونم کدومو بنویسم فقط اینو بدون که دنیام بدون تو و شیرینیات دیگه قابل تصور نیست حتی وقتی خوابی دلم برات تنگ میشه.فرشته ی من دیروز مامان گوشوارش کشیده شد و گوشش درد گرفت چند لحظه ساکت گوشمو گرفتم نگران شدیو چند بار صدام کردی..خواستم ببینم عکس العملت چیه ساکت موندم..دستمو کنار میزدیو صورتمو نیگا میکردی میخواستی ببینی گریه میکنم یا نه...با صدای لرزون صدام میکردی..که یهو خودتو انداختی بغلمو زدی زیر گریه...فدای دل مهربونت بشم که برای من گریه کردی  ..بغلت کردم و غرق بوسه ات کردم...وقتی میبینم اینقد به من وابسته ای و برام نگران میشی انگار در اوج آسمونام ..توی خود خود بهشت..بهشت دیگه...
8 آذر 1391

یعنی عاشقتم دخترم...

عسل مامان اولش یه عالمه قربون صدقه ات برم که از مامانت دفاع کردی .فدات بشم که اینقد فهمیده و مهربونی .همه جوره عاشقتم در بست...آخه نمیدونین این خوشگل خانومم چیکار کرده...! ..من که قند تو دلم آب شد وقتی فهمیدم...الانم هر وقت یادم میاد کلی نیشم باز میشه و میخوام که محکم فشارت بدم مگه میشه آخه نخوردش ؟؟میگی چیکار کرده؟؟ گوش کن: دیروز مامان بزرگ حاجی(مامان بابا مصطفی) اومده بود خونمون وداشت واسه مامان بزرگ(مامان مامانی مریم) تعریف میکرد که روز جمعه که مهتاب پیشم بود و مامانش سر کار بوده سر ظهر هوس "دی دی" کرده بود و منم بهش گفتم مامانی مریم بده نمیاد بهت دی دی بده..اته مامانی..ولی مهتاب هیچی نگفت دوباره گفتم اته مامانی بد.....
30 آبان 1391