نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

یه اتفاق ...

توی هفته ی گذشته اتفاقی برام افتاد که تکونم دادو دلم خواست برات بنویسمش ..همیشه به بزرگی خدا و قادر مطلق بودنش ایمان داشتم ولی عمیقا اینو باور نکرده بودم..میفهمی دخترم ؟ منظورم اینه که اعتقاد محکمی نداشتم...این که بدون چون و چرا خودمو به دستاش بسپارمو هیچ کاری نکنم... هفته ی پیش اول هفته مرخصی گرفتم و تصمیم گرفتم تا آخر هفته خانوم خونه باشم و دربست دراختیار تو...روز اول مرخصیم بود که با هم رفتیم خیابون برگشتنا متوجه شدم انگشترم نیست ..خیلی دمغ شدم آخه اینجوری همه ی تعطیلاتم در فکر پیداکردن اون میگذشت..یه کم توی خونه گشتم و به پیشنهاد بابایی بیخیالش شدم (بهش افتخار میکنم که عوض سرزنش سعی کرد آرومم کنه ) و هفته ی خیلی قشنگی رو در کنار تو ...
27 آبان 1392

از دست وزبان که برآید....

امروز 13 آبانه ...درست 3سال پیش در چنین روزی بود که فهمیدم باردارم...! اداره بودم مثل الان ساعتای 5 عصر بود و وقتی اون دوتا خط موازیه بنفش رو دیدم اصلا جیغ بنفش نکشیدم..! ته دلم خالی شد...ترسیدم منتظرش بودم ولی فک نمیکردم به این زودیا اتفاق بیفته ولی افتاد ...و من باید باور میکردم که دیگه یه دختر کوچولو نیستم ...الان یه مادرم ! هضمش برام خیلی سخت بود...ازدواج اونقدرا بزرگم نکرده بود هنوز حس یه دختر کوچولو رو داشتم ولی اینبار دیگه باور میکردم که بزرگ شدم اندازه ی مادرم..! اندازه ی همه ی مادرای دوروبرم.. چرا بهت دروغ بگم اونروز اصلا خوشحال نشدم..! حسم غم بود،ترس ،و ورود ناگهانی به یک مرحله ی تازه ی زندگی..! سعی کردم مثل همه ی همسرای خوشبخت ای...
14 آبان 1392

حیاط خلوت...

توی روزای قشنگ مادری یه لحظه هایی هم هست که واقعا دلت میخواد جیغ بزنی یا بشینی یه گوشه و های های گریه کنی...یا اینکه سرتو محکم بکوبی به دیوار !! البته همینم یه جور عشقه ها ...همین که وقتی داره از کله ات دود میزنه بیرون بجای خالی کردن سر شیطونک مذکور بخوای سرتو بکوبی به دیوار.. همین که وقتی تازه از سر کار برگشتی و یه عالمه کار داری که تا اومدن بابا از اداره انجام بدی و خانوم معذرت میخوام برای پیف کردنش نیم ساعت جنابعالی رو معطل خودشون بفرماین و بعد از انجام کار مهمشون تازه دنبالشون را بیفتی تا افتخار بدن و شلوارشونو  بپوشن...اونوقت من که دارم دندونامو روی هم فشار میدم کل عصبانیتمو روی شلوار بیچاره خالی می کنم و با شدت هر چه تما...
11 شهريور 1392

برای فرداهایت...

دلم میخواهد با تو حرف بزنم...حرفهای مردانه...!! شاید دیگر وقتی برای گفتنش نیابم...شاید وقتی دارم پا به پای بالیدنت پیر میشوم این آرزوها  در لابلای دقایقم گم شوند...نمیدانم برایت مهم خواهد بود که بدانی مادرت در آستانه ی 27 ماهگیت چه آرزوهایی برایت داشته یا نه؟؟! ولی مینویسم برای فرداهایت ...برای وقتی که شاید خودت دل نگران آینده ی فرشته ی کوچکت باشی... عزیزکم دوست دارم شخصیتت در نهایت آرامش و مهربانی قاطع و محکم باشد دوست دارم اعتماد به نفس قوی داشته باشی ..دلم میخواهد پای خواسته ها و آرزوهای شخصیت بمانی ... دلم میخواهد  یک روزی یه جایی  با دیدن یک نگاه احساس کنی سالهاست این نگاه را دیده ای و با شنیدن حرفهایش حس کنی چقد...
24 مرداد 1392

دغدغه ها....

این روزها شدید فکرم مشغوله...یه تلنگر کوچیک کافیه که بفهمی چقدر مسئولیتت سنگینه...چقدر راه داری تا مادر خوبی بودن...همیشه نوشتم"دوست دارم بینهایت.برای موفقیتت همه ی سعیمو میکنم .برای خوب بودن تو جونمو میدم.." ولی ....   کاش خودخواهی ها و بی ملاحظگیمون بذاره که درست عمل کنیم...چقدر کار داره که بتونی لوح سفیدی رو که بهت هدیه دادن زیبا و رنگی کنی...باید بفهمیم که مادربودن فقط نگران سلامت و وزن بچه بودن نیست...!! این فکر و عقاید یک شخصه که بهش ارزش میده و صدالبته عقاید و افکار هر کسی در کودکی و در خانواده شکل اصلیشو میگیره..و متاسفانه این قضیه رو خیلی سخت و پیچیده میکنه...خیلی خیلی...   تلنگر مذکور به چند روز گذشته برمیگرد...
7 مرداد 1392

سالروز قمری زمینی شدنت

امروز اول شعبان 1434اهجری قمری است.دومین سالروز قمری میلادت..روزی سراسر خیر وبرکت که با وجود تو نورانی و جاودانه شد در دفتر زندگیمان.. دخترم پاکی زلال و بی پایان من:درست در چنین روزی موقع اذان ظهر صدای گریه ی پرهراست در گوشمان پیچید و تو مسافر زمین شدی و همسفر ما...میدانم فرشته ام دنیا جای پرهراسی است اما تنهایت نمیگذاریم.. نمیدانی چه حس زیبایی است تو را داشتن...کاش لیاقتش را داشته باشیم و قدر تک تک لحظه های حضورت را بدانیم کودکم:هنوز 22 روز دیگر تا 2سالگیت مانده اما میخواهم اعترافی بکنم .در این 2سال میخواستیم تربیتت کنیم اما تربیت شدیم..میخواستم مهربان و پاک باشی غافل از اینکه هستی و به ما هم آموختی چگونه بی اندازه و بی ادعا ...
20 خرداد 1392

مادر....

مادر یعنی........ساعتهاست دارم به عنوان این پست فکر میکنم ..اما نمی توانم کلمه ای در توصیف مادر بگویم واین جای خالی را پر کنم.این را فقط وقتی می فهمی که خودت مادر شوی.فقط وقتی که بربالین فرزندت در شبهای بیخوابی وخستگی و نگرانیهای مداوم به یاد مادرت اشک ریخته باشی ...به یاد مهربانیها و دلسوزیهایی که هنوز و با همان حرارت و شدت ادامه دارد حتی برای تویی که خودت هم مادر شده ای اما برای او گویی هنوز همان طفل کوچک و آسیب پذیری هستی که در آغوشش آرام می گرفتی..همان کودک بی پناهی که دستهای مادر همه چیزش بود ..فقط وقتی میفهمی که تمام زندگیت در زندگی کودکت خلاصه شود..در نگاهش و لبخندش ...حتی حالا هم که خودت مادرشده ای قادر به بیان احساست نیستی..عشق ماد...
10 ارديبهشت 1392

خوشمزه

1 دیشب خسته بودی و منم داشتم سریال می دیدم چند بار اومدیو دی دی خواستی و من دس بسرت کردم تا اینکه آخرش در حالی که روی پاهام ولو شده بودی با زاری گفتی" ای کدا از دستت تیکال کنم.."!!!!! 2 بالاخره اسم بابا رو یاد گرفتیو خیلی خوشگل می گی" بابا مصطفی"...خداییشم بابایی اسمش سخته برات.... 3 اگه دست یا پای من یا بابا زخم داشته باشه هر چند خیلی کوچولو باید حتما بوسش کنی..اگه مانعت بشیم میگی" بذال بوسش کنم گیگه.." بعدشم میگی " آآ قرقونت برم.."...قربون دختر مهربونم برم من 4 اگه توی تلویزیون کسی در حال گریه باشه مخصوصا یه نی نی همش میری جلو صفحه تلویزیون و دستاتو به حالت قنوت میگیری جلو صفحه و میگی" گگه نکن ...بیا بگلم...اشکال نداله..گگه نک...
31 فروردين 1392