نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

از دست وزبان که برآید....

1392/8/14 14:17
نویسنده : مامان مریم
877 بازدید
اشتراک گذاری

امروز 13 آبانه ...درست 3سال پیش در چنین روزی بود که فهمیدم باردارم...! اداره بودم مثل الان ساعتای 5 عصر بود و وقتی اون دوتا خط موازیه بنفش رو دیدم اصلا جیغ بنفش نکشیدم..! ته دلم خالی شد...ترسیدم منتظرش بودم ولی فک نمیکردم به این زودیا اتفاق بیفته ولی افتاد ...و من باید باور میکردم که دیگه یه دختر کوچولو نیستم ...الان یه مادرم ! هضمش برام خیلی سخت بود...ازدواج اونقدرا بزرگم نکرده بود هنوز حس یه دختر کوچولو رو داشتم ولی اینبار دیگه باور میکردم که بزرگ شدم اندازه ی مادرم..! اندازه ی همه ی مادرای دوروبرم.. چرا بهت دروغ بگم اونروز اصلا خوشحال نشدم..! حسم غم بود،ترس ،و ورود ناگهانی به یک مرحله ی تازه ی زندگی..! سعی کردم مثل همه ی همسرای خوشبخت این خبرو با کلی ظاهرسازیه عشقولانه به بابا بگم...ولی ته دلم و حسم همون بود که بود حتی با دیدن خوشحالیه بابایی...

ولی الان بعد 3سال اون روز مثل یک دریای نور توی خاطراتم میدرخشه با اینکه هیچ حس خوبی نداشتم ولی امروز عظمت اون روز و اون لحظه رو درک می کنم و توی تقویم زندگیم خاص ترین روز زندگیم شده...

امروز تو همه ی وجودمون شدی ...تارو پودم ...و گرمی و محبتی که توی زندگیمون موج میزنه از برکت توئه...واین روزها غرق اون خاطراتم و به این فکر میکنم که چجوری میتونم اینهمه نعمتو شکر بگم...و از تو و از خدا بخوام منو بخاطر اون حس احمقانه ای که داشتم ببخشید...

 


پی نوشت: اعتراف میکنم که بهترین و صمیمی ترین و وفادارترین دوستای زندگیمو اینجا تو این دنیای وبلاگی دارم ...دست همتونو میبوسم..

در ادامه چند تا عکس قدیمی !ببینین..

جوجه اردک پر موی من !

خوشمزه نوشت 1: نوک مدادت تموم شده بود دادیش به منو میگی :"ناخونشو بلند کن !"

خوشمزه نوشت 2: ازم میخواستی یه کاریو برات بکنم منم همش خندهام میگرفت و درست انجامش نمیدادم با عصبانیت میگی :" ای بابا...نمودی مارو !!!!! ..."خنثی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (45)

sima
14 آبان 92 8:02
خیلی جالب بود حسی که داشتی چون برعکس ، من تو دوران عقد فهمیدم باردارم و برام خیلی غیرمنتظره بود چون هنوز باکره بودم و دادن این خبر به اطرافیان و تهیه جهیزیه و رفتن به خونه خودم آن هم در کوتاهترین زمان ممکن ،برام یک فاجعه بود ولی در ظاهر خودم رو ناراحت نشون میدادم اما ته دلم خیلییییییییییی خوشحال بودم که دارم مادر میشم ... و امروز دخترم رو هدیه ای خاص از طرف خدا میدونم چون اصلا انتظار نداشتم این اتفاق بیفته!!!!


چقدر جالب...واقعا هدیه ی خیلی بزرگ و بی نظیری بوده عزیزم....خدا همیشه این هدیه ی خوشگلشو براتون نگهداره
خاله ی آریسا
14 آبان 92 9:11
من که در مورد این احساستون چیزی نمیتونم بگم اما اینو میدونم که شاید روزی برای همه اتفاق بیفته . همون حس نگرانی و ترس. ای واااااای مهتاب کوچولو رو ببین عزیزم
مامان لنا
14 آبان 92 14:40
آخی عزیزم منم حسی شبیه تو داشتم...

مهتاب ملوسم خیلی نازی عزیزم.


آخ جووون یه حس مشترک دیگه ..
چشاتون نازه خاله النازم:
برای لنای نازوخوشگلم
مامان آریسا
14 آبان 92 18:43
خیلی زیبا نوشتی به آخر مطلب که رسیدم خیلی بهم چسبید حس قشنگت ایسالا صد سال کنار هم باشید


ممنونم لطف داری عزیزم وگرنه اینقدر بی ذوق و حوصله شدم که نوشتنمم نمیاد
ببوس آریسای شیرینمو
مامان امیرناز
14 آبان 92 20:16
سلام گلم این روزشمار بالای وبلاگت حسابی مخمو تعطیل کرد اخه من مثل تو اینقدر دقیق نه اما مطمئن بودم که حاملگیم از ابان شروع شده و پسرم متولد مرداد حالا بالای وبلاگت نوشته مهتاب 2 سال و ا ماهشه هی میگم بابا اینکه نمیشه درستش کن اینو مخ مردم و کار نگیر خواهر از دیدن عکسای این جیگر طلا سرشار از انرژی شدم بیا وبلاگم ببین دوستت چه هنری به خرج داده به توشیق دوستان بسی محتاجیم


عزیزمی..ولی الان تو سیستم خودم زده 2سالو4ماهو5روز...نمیدونم مشکل چیه تازه توی سیستم خواهرم اینا همیشه 1سال کمتر نشون میده!! ولی مال خودم درسته درسته بخدا...!قربونت برم وجودت همش انرژیه عزیزم...همیشه شاد موفق و درحال کیک پختن باشی
عاااااالی پرفکت
عاطفه
14 آبان 92 21:01
اینا رو بیخیال !
تو اون پی نوشتت منم منظورت بودم ؟ همون دوستا ی خوب و میگم ؟


تو که بغلم نیومدی...
باید فک کنم
عاطفه
14 آبان 92 21:02
دقیقا دقیا مریم مثل من ! با این فرق که ناصرم خوشحال نشد و با اینکه هردومون میخواستیم ولی خیلی جا خوردیم و تا صبحش به خاطر اینکه خوشحال نشده بودم گریه کردم !


جددددی؟؟یه نقطه ی اشتراک دیگه...مصطفی هم ظاهرا خوشحال شد ولی حس اونم شبیه خودم بود میفهمیدم
معرکه ای تو دختر !!
رضوان
14 آبان 92 21:08
سلاااااااااااااااااااااااااااام مامان جونیه مهتاب عزییییییییییییییییییییییییزم
قربونش برررررررررررم ک دقیقا مثل بچگیای خودم وقتی ک بدنیا اومده ی عالمه مو داشته
منم خییییییییییییییییلی دوس دارم ی روزی ی جایی این حس رو تجربه کنم واااااااااااااااااااااااااااااااااااااقعا لذت بخشه .........
فدای این همه شیرین زبونیات عسسسسسسسسسسسسسل خانوم
آخ ک چقدر دوستون دارم مادر و دختر عزیز و دوست داشتنی
ب منم سر بزنید خب


ای جوووونم عزیزم..نی نیا معمولن پموان حالا یکی بورتره یکیم مثل دختر ما مومشکی و تابلو...
ببخش رضوان جووونم اگه این مدت تنبلی کردم کلا وبگردی نکردما وگرنه شما که بامون خیلی مهمی
دوووووووست دارم خاله رضوان
لی لی مامی آرشیدا
14 آبان 92 23:41
عزیییییزم منم حس شماروداشتم حتی زارزارگریه میکردمالهی همیشه خیروبرکت درزندگیتون جاری باشهمهتاب کوچولوی نازخوشمزه نوشتاخععععععلی شیرین بود


الهی چه جالب..حتما غیرمنتظره بوده...قربون شما و آرشیدای خوشگلم برم
مامان موژان جون
15 آبان 92 11:35
نمودی مارو هی وای من
الهی قربونش ببین چه جیگری بود وچه جیگریه الان

واقعا هی وای من...بسی خجالت کشیدم وقتی اینو گفت چون تکه کلام خودم بود...بدآموزی دارم برای بچه ام..
خداییش کوچولوییش جیگر نبوده ها..جوجه اردک بود..البته برای ما مامانا که بچه هامون خوشگلن

مامی مهتا
15 آبان 92 13:50
منم همچین حسی داشتم یه خوشی که همراه ترسو استرس فراااوان بود . یادش بخیر ...
مهتاب جون خیلی دوستتدارم


آخی پس خوبه زیاد تنها نبودم در این حس...
ما هم خیلی دوست داریم دیروز عکسای مهتا رو دیدم ولی کامنت نذاشتم الان میام...
ببوس شیرینکمو
مائده(ني ني بوس)
15 آبان 92 15:33
كاملادركت ميكنمحس قشنگيه


ممنونم عزیزم
برای سارینای نازم خودم
مامان نرگس
15 آبان 92 20:08
خیلی حس خوبه روزی که میفهمی دیگه مامان شدی... من اون روز یکه خوردم و اصلا انتظارشو نداشتم و غرق استرس و ترس شدیدی بودم . ترس از دست دادنش

چه عکسهای قشنگی داری خاله جون
پی نوشتهاتم که محشره


آخی از همون اولش مامان مهربونی بودی ..
ایشاله فرشته ات هر چه زودتر بیاد توی بغلت ...

قربونتون برم من هنوز اسم انتخاب نکردین عزیزم؟!
مامان امیرناز
16 آبان 92 23:16
سلام گلم شما جون بخواه دستور کیک قابل نداره دستور کیک اسفنجی رو از وبلاگ اشپزی مامانم درست می کنم دو تا کیک اسفنجی درست کردم اخه تعداد بچه ها زیاد بود لابلاش و خامه و گردو گذاشتم بعد از خامه زدن با ژله نوشتاری نوشتم آب بازم سوالی داشتی در خدمتم گلمممممممممم


قربونتون برم من مامان و پسر خوشگل و مهربون
سنا
17 آبان 92 9:41
ای جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان خدا حفظش کنه



ممنون عزیزم
میم مثه محیا
17 آبان 92 13:35
با اینکه من جیغ بنفش کشیدم و از خوشحالی گریه کردم اما میتونم حالتو درک کنم.....

"مادر شدن" عجیب و سخت و مقدسه...
حالا مریم جون واقعا حس میکنی بزرگ شدی؟منکه با اینکه مارد شدم ولی هنوزم حس بزرگ شدن ندارم


نه خداییش عزیزم هنوزم کسی نیس نازمو بکشه وگرنه همیشه ناز میکردم
واقعا سخت عجیب و مقدس وصدالبته شیرین ...
میبوسمتون
میم مثه محیا
17 آبان 92 13:36
ای جااااااان ب قربان چقده شیرین و نازههه

خوشمزه نوشتت آخر خنده بود هاااا


قربون شما برم
همیشه بخندی عزیزم برای محیای عسلم
میم مثه محیا
17 آبان 92 13:37
عایا موفق ب زیارت مریم بانو شدیم در عکس آخر؟


قربونت برم عزیزم فقط این مریم بانوی چاقالو بوده
متین
17 آبان 92 23:57
سلام مریم جونم
خانمی خوبی ؟
منم دقیقا یه حس خوشحالی توام با استرس
عزیزم همه ما وقتی وارد مرحله جدیدی از زندگی میشیم یه کم شوکه میشیم و حس سر در گمی داریم واین دلیل بر این نیست که از شرایط ناراضی هستیم
خودتو سرزنش نکن تو یک مادر بی نظیری و مهتاب جون بزرگ بشه کلی بهت افتخار میکنه
منم تو دنیای مجازی دوستانی پیدا کردم که تو دنیای حقیقی دنبالشون میگشتم و خیلی خوشحالم یه نمونش مریم جون و مهتاب گلم
دوستتون دارم


همینطوره عزیزم...واقعا هم مرحله ی پراسترسیه..
خداروشکر وقتی فهمیدم توی دوستامم همچین حسایی بوده کمی از عذاب وجدانم کم شد ..
متین عزیزم منم از دوستی هرچند مجازی با دوستای گلی مثل شما بینهایت خوشحالم...
منم دوست دارم خوشگلم
متین
17 آبان 92 23:58
مریم جونم این عکس اخریه خودتی خانمی؟
بووووووووووووووووووووووووووووووووووس


آرره خوشگلم البته اینجا یه 10 کیلو از الانم چاقتر بودم !!
مریم مامان شیرین
18 آبان 92 0:16
امروز تو همه ی وجودمون شدی ...تارو پودم ...و گرمی و محبتی که توی زندگیمون موج میزنه از برکت توئه..
عزیزم چقد قشنگ نوشتی


فدای تو ..قشنگ میخونی عزیزم...
شیرین عسلمو ببوس
مامان بهار
18 آبان 92 1:45
جه قدر حس جالب و متفاوتی!
من هم به نوعی غافلگیر شدیم اما خیلی خوشحال شدم
چون هم مسافرت عید رو با خیال راحت رفته بودم برای همین خیلی بهم چسبید
ولی حس استرس رو شب قبلش داشتم همش منتظر دو تا خط بودم اما اینقدربودم شب ساعت 11 زنگ زدم به یکی از دوستام قرار گذاشتیم بریم پارک. تو پارک بدمینتون بازی کردیم صبحونه مفصل خوردیم تاب بازی کردیم
بعد که اومدم خونه چکاب دو تا خط مشخص شد و من تو آسمون ها بودم دوستم میگفت خوب نیوفتاده با این همه ورجه وورجه


وووووای چه باشکوه چه همه خودتو تحویل گرفتی عزیزم
منم دوس داشتم همچین حسی میداشتم
برای دومی
عمه زری
18 آبان 92 12:57
سلام بر عزیز دلم
شرمنده دیر واست کامنت میذارم
این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود
تنها فعالیت وبی ای که داشتم این بود که جیم فنگ نظرات وبلاگمو تایید میکردم و والسلام!
راستش وارد وبلاگت که شدم و دیدم ۵روز پیش آپ کردی دلم گرفت. باخودم گفتم یعنی من بی معرفتم؟؟؟

برم بخونم میام...


قربونت برم من عشق جیگر نازودوست داشتنی و ماه من (عمو مسنن دستمال بدم ؟!)
چطوری تو هی منتظر کامنتت بودم همش چشام به آخرین نظرات خشک شد !!
اکشال نداره خوشگلم...
عمه زری
18 آبان 92 13:09
میتونم درکت کنم مریمی!
آخه منم هنوز حس یه دختر بچه ی لوس بابایی رو دارم
فک میکنم هنوز اونقدر بزرگ نشدم که بتونم مادر باشم.

اما با خوندن این پست فهمیدم مث اینکه اول باید مادر بشم بعد خودبه خود بزرگ میشم!
آره!
میرم تو کارش!


توام که منتظر بهونه ای که هی بری تو کارش بی ادب :p
واقعا همینطوریه ها تازه الانشم هنوز بعضی وقتا همون حسو دارم هنوزم بزرگ نشدم..!!
کی میخوایم بزرگ شیم خدا داند ؟!...
عمه زری
18 آبان 92 13:13
ای جااااااااااااااااااان...
عمه زری فدای اون وجود نازنینت بشه الهی ی ی ی ی ی......
چنگده کوچولو بودی یادش بخیــــــــــــــــــر
آخ کی فک میکرد اون بچه قورباغه ی کوچولو اینقد ناز و خوکشل و خوردنی بشه؟؟؟
خوشمزه نوشت۱ خیلی باحال بود

دوست دارم هوارتا......




ای جوووونم یادته زری جووونم مثل یه موش کوچولوی سرخ و پرمو بود....
قربونت برم من کامنتاتم مثل خودت پر انرژیه
ما هم دوست داریم هوارتا

مامان ندا
18 آبان 92 21:23
مثل همیشه جالب و زیبا و احساسی خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــی زیبا عکسای نانازی بودن
مامان مریم
پاسخ
مررررررسی عزیزم خیلی لطف داری مثل همیشه...
متین
19 آبان 92 0:54
خوشکلی ماشالا کاش چهرت نزدیکتر بود قیافه خوشکلتو از نزدیک میدیدم چه چاق باشی چه لاغر دوستت داریم مهم ذاته ادممه که بیستی
مامان مریم
پاسخ
قربون چشای خوشگلت برم من... لطف داری عزیزم واسه اینه که خودت بیستی
مامان آنی
19 آبان 92 10:06
مریم جون خیلی صاف و ساده و صادقانه نوشتی راستش من که منتظرش بودم و کلی هم ذوق کردم باز نگران شده بودم از طرف من یه بوس گنده به صورت زیبای مهتاب جون کن
مامان مریم
پاسخ
قربونت برم آنیه عزیزم... برای خوشگلترین دختر دنیا ومامانش
مامان نیروانا
19 آبان 92 10:41
به داشتنت افتخار میکنم مریم جون. ممنونم که اینهمه حس خب رو با ما به اشتراک میذاری. منو بردی به 17 فروردین 88 ...
مامان مریم
پاسخ
فدای تو و مهربونیات فریبای عزیزم...ما هم به دوستی با شما افتخار میکنیم...پاینده باشی
ژاله مامان آیدا
19 آبان 92 15:41
سلام مامانی یه وبلاگ درست کردم خوشحال میشم نظرتو بدونم kadonamadi.blogfa.com
مامان مریم
پاسخ
با کمال میل مامان خانوم هنرمند
منصوره
20 آبان 92 9:08
بیادتم....
مامان مریم
پاسخ
دل به دل راه داره عزیزم
مامان رادمهر
23 آبان 92 17:45
وااااای خدا چه جوجه اردک خوشگلیم بوده قلبون اون مماخ سر بالاش بشم مریم جون با اینکه تو عکسی که از خودتون گذاشتین چیز زیادی معلوم نیست ولی اصلا سنتون به چهرتون نمیاد بوس بوس بوس برای مادر و دختر خوشجل موشجل
مامان مریم
پاسخ
نعیمه جون کجاش خوشگل بوده آخه فقط بخاطر تو چند تا عکس از خودم میذارم پست بعدی به امید اینکه صورت ماه شما رو هم ببینیم یه جوری برای عشقم و مامانش
مامان لنا
25 آبان 92 17:34
خانومی غیبتتون طولانی شده هااااااااااااااااااااااااااااا!!!!!!
مامان مریم
پاسخ
شرمنده ی دوستای عزیزم هستم اومدم با تاخیر...
میم مثه محیا
25 آبان 92 21:37
واسه مهتاب گلی
مامان مریم
پاسخ
واسه محیا جیگری
عمو مسنن
26 آبان 92 8:12
همیشه با نام و یاد خدایی که به نام و یاد ما نیازی نداره سلام اولا عذرخواهم که دیر کامنت میذارم چون در مسافرت بودم و وقت مناسبی واسه وبگردی نداشتم دوما براتون آرزوی سلامتی و طول عمر با برکت و سلامتی در کنار خانواده دارم. سوما انشاالله خانواده ی گرمتون بیشتر و بیشتر بشه چهارما قدر دوستای خوبتون رو که با کمال صدافت واسه تون نظر گذاشتن رو بدونین و از خدا تشکر کنین پنجما : برم عکسارو ببینم میام نظر بذارم
مامان مریم
پاسخ
اولا خواهش میکنم شما تو این وبلاگ حق آب و گل دارین هروقت دوست داشتین میتونین کامنت بذارین... دوما ما هم برای شما همین آرزو رو با کلی موفقیت و آرزوهای قشنگ داریم سوما همینطور خانواده ی گرم شما چهارما بسیار قدردانشان هستیم پنجما بفرمایین
عمو مسنن
27 آبان 92 16:21
عکسا جالب و خاطره ای بودن اما کمی آدم دپرس میشه واسه گذشت سریع و بدون توقف زمان ... چقدر سریع گذشت ...
مامان مریم
پاسخ
همینطوره واقعا خیلی خیلی سریع...ولی خداروشکر که با خوشی و سلامتی میگذره...
سارا مامانی شیدا
28 آبان 92 9:34
وای دوستم همیشه از خوندن نوشته هات منقلب میشم و اشک توی چشمام جمع میشه امیدوارم همیشه این حس زیبا همراهت باشه و ازش لذت ببری وای عاشق این شیرین زبونیای این خوشگل خانمم
مامان مریم
پاسخ
قربون اون دل مهربونت برم سارای عزیزم...برای با احساسترین مامان دنیا و شیدای خوشگلش
مامان انيا
30 آبان 92 16:30
من قربون أين وروجك بشم مريم جونم احساساتتو خيلي خيلي قشنگ نوشتي تمام مدتي كه خوندم ياد خودم افتادم خصوصي داري عزيزم
مامان مریم
پاسخ
قربونت برم من ...ممنون که همیشه همراهمون هستی
الهه
1 آذر 92 1:29
خانوم وبلاگتون رو از روی وبلاگ یکی از دوستان شناختم و دیدم. خدا دختر گلتون رو حفظ کنه. خانوم چطوری طاقت آوردین این دخمل تپلی تو عکسش که با پوشکه رو نخوردید ؟! خیلی خواستنیه. خدا حفظش کنه
مامان مریم
پاسخ
فک کنم وبلاگ پادشاه کوچولو باشه درسته ؟ همیشه کامنتاتونو اونجا میخوندم..باعث خوشبختیه دوستی با شما شما لطف دارین ولی خودمم دلم برای اون روزا تنگ شده خیلی کوچولوها خوردنین
زهرازری
3 آذر 92 14:17
راستی تو نمیخوای بیای واسم کامنت بذاری؟؟؟؟
مامان مریم
پاسخ
الهی قربونت برم اومدم وبلاگت توضیح بدم ... گریه نکن باشه
اریا و آنیتا
10 آذر 92 9:07
سلام مهتاب جون.با ما دوست میشی؟؟
مامان مریم
پاسخ
چرا که نه ؟
راضیه
10 آذر 92 21:08
ماشاالله عزیزم ان شاالله خدا براتون 120 سال نگهش داره ممنون میشم واسه منم دعا کنید
مامان مریم
پاسخ
ممنون راضیه ی عزیزم... امیدوارم هر چه زودتر دعاهات مستجاب بشه حتما عزیزم
منصوره
30 آذر 92 12:38
پاییز رو به اتمام است از صمصم قلب برایت زمستانی گرم و زیبا آرزومندم یلدا یت مبارک عزیزم
مامان مریم
پاسخ
یلدای شمام مبارک
نسیم(مامان پرنسس باران)
4 دی 92 15:13
مریم جون این حسهای متضاد طبیعیه که اون اولا به سراغ آدم بیاد... شکر برای داشتنشون ... شکر برای دختر بودنشون ... عکسها هم که مثل همیشه زیبا بودن ... ممنونم ...
مامان مریم
پاسخ
چه جالب خوشحالم که این تصمیمو گرفتی تا الان به اسم سوسن میشناختمت ...همینطوره عزیزم ..الان میفهمیم که خدا ما رو لایقه چه فرشته هایی دونسته بوده فدای شما و پرنسسم
ماجون
30 دی 92 21:41
دوست من خوشحال شدم گمشدتو پیدا کردی واز نتیجه ای گرفتیhttp://www.niniweblog.com/images/smilies/smile_thum/25.gif به ما هم سر بزنیدhttp://www.niniweblog.com/images/smilies/smile_thum/57.gif