از دست وزبان که برآید....
امروز 13 آبانه ...درست 3سال پیش در چنین روزی بود که فهمیدم باردارم...! اداره بودم مثل الان ساعتای 5 عصر بود و وقتی اون دوتا خط موازیه بنفش رو دیدم اصلا جیغ بنفش نکشیدم..! ته دلم خالی شد...ترسیدم منتظرش بودم ولی فک نمیکردم به این زودیا اتفاق بیفته ولی افتاد ...و من باید باور میکردم که دیگه یه دختر کوچولو نیستم ...الان یه مادرم ! هضمش برام خیلی سخت بود...ازدواج اونقدرا بزرگم نکرده بود هنوز حس یه دختر کوچولو رو داشتم ولی اینبار دیگه باور میکردم که بزرگ شدم اندازه ی مادرم..! اندازه ی همه ی مادرای دوروبرم.. چرا بهت دروغ بگم اونروز اصلا خوشحال نشدم..! حسم غم بود،ترس ،و ورود ناگهانی به یک مرحله ی تازه ی زندگی..! سعی کردم مثل همه ی همسرای خوشبخت این خبرو با کلی ظاهرسازیه عشقولانه به بابا بگم...ولی ته دلم و حسم همون بود که بود حتی با دیدن خوشحالیه بابایی...
ولی الان بعد 3سال اون روز مثل یک دریای نور توی خاطراتم میدرخشه با اینکه هیچ حس خوبی نداشتم ولی امروز عظمت اون روز و اون لحظه رو درک می کنم و توی تقویم زندگیم خاص ترین روز زندگیم شده...
امروز تو همه ی وجودمون شدی ...تارو پودم ...و گرمی و محبتی که توی زندگیمون موج میزنه از برکت توئه...واین روزها غرق اون خاطراتم و به این فکر میکنم که چجوری میتونم اینهمه نعمتو شکر بگم...و از تو و از خدا بخوام منو بخاطر اون حس احمقانه ای که داشتم ببخشید...
پی نوشت: اعتراف میکنم که بهترین و صمیمی ترین و وفادارترین دوستای زندگیمو اینجا تو این دنیای وبلاگی دارم ...دست همتونو میبوسم..
در ادامه چند تا عکس قدیمی !ببینین..
جوجه اردک پر موی من !
خوشمزه نوشت 1: نوک مدادت تموم شده بود دادیش به منو میگی :"ناخونشو بلند کن !"
خوشمزه نوشت 2: ازم میخواستی یه کاریو برات بکنم منم همش خندهام میگرفت و درست انجامش نمیدادم با عصبانیت میگی :" ای بابا...نمودی مارو !!!!! ..."