نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

دغدغه ها....

1392/5/7 17:27
نویسنده : مامان مریم
547 بازدید
اشتراک گذاری

این روزها شدید فکرم مشغوله...یه تلنگر کوچیک کافیه که بفهمی چقدر مسئولیتت سنگینه...چقدر راه داری تا مادر خوبی بودن...همیشه نوشتم"دوست دارم بینهایت.برای موفقیتت همه ی سعیمو میکنم .برای خوب بودن تو جونمو میدم.." ولی ....

 

کاش خودخواهی ها و بی ملاحظگیمون بذاره که درست عمل کنیم...چقدر کار داره که بتونی لوح سفیدی رو که بهت هدیه دادن زیبا و رنگی کنی...باید بفهمیم که مادربودن فقط نگران سلامت و وزن بچه بودن نیست...!! این فکر و عقاید یک شخصه که بهش ارزش میده و صدالبته عقاید و افکار هر کسی در کودکی و در خانواده شکل اصلیشو میگیره..و متاسفانه این قضیه رو خیلی سخت و پیچیده میکنه...خیلی خیلی...

 

تلنگر مذکور به چند روز گذشته برمیگرده...هفته ی گذشته چند روزی دلگیر بودم ..دلم گرفته بود بماند چرا ولی مهتاب که با مصطفی بیرون رفت و دمدمای افطار شد پنجره ی آشپزخونه رو باز کردم کنار پنجره نشستم و یه دل سیر با صدای ربنا و اذون گریه کردم...فرشته ی من وقتی وسطای اذون با باباش برگشت منو در حال گریه دید . بغلم کرد و اشکامو پاک کرد ..من خودخواهم اصلا به هیچی دیگه جز دل خودم فک نمیکردم...فرداش که خواست با باباش بیرون بره با اینکه همیشه واسه بیرون رفتن پیشقدمه ولی پیشنهاد باباشو رد کرد!! و حسابی منو شرمنده ...گفت:" نمیام آخه مامان گیه میکنه"!!! وبعدش یه پیشنهاد به باباش که "بلیم پارک مامانم ببریم؟؟" و بعد به من " مامانی بلیم..میای آله؟!" وباز منه خودخواه :" تو برو عزیزم من قول میدم گریه نکنم باشه.." و فرشته خوش باور من قبول کرد و رفت...وباز من و صدای اذونو گریه و اومدن مهتاب و دیدن من با چشمای گریون....

وحالا فرشته ی کوچیک و دل نازک من هر وقت صدای اذون میاد میزنه زیر گریه و تموم مدت اذون میاد بغلمو میگه " اذون ترسناکه......"!!!! نتیجه ی کودکانه ای که از گریه های دم افطار من گرفته بود ..به همین سادگی ....!!

دیشب خواب بود موقع  افطار که با صدای اذون گریه کنون از باباش که رفته بود بغلش کنه میپرسید:"مامان کجاست؟؟؟ گیه میکنه؟؟"!!!! سحر موقع اذون با گریه منو خواست و چنان محکم منو بغل کرد و صورتشو به صورتم چسبوند که من موندم و یه دنیا شرمندگی و پشیمونی از این احساس لطیفی که اینجوری به بازیش گرفتم با بیفکریه تمام....

از دیشب دنبال راهکارم واسه اشتباهی که کردم...باهاش صحبت کردم گفتم اذون خیلی قشنگه ...آقاهه میخونه ...میگه الله اکبر...ازم پرسیدی:" آقاهه چی میخونه؟" گفتم : میگه خدا خوب و مهربونه ..میگه خدا خیلی دوستون داره...پاشین زود نمازتونو بخونین..( با عرض پوزش از همه مفسرین اذان!!) خندیدی و سحر دیگه با گریه بیدار نشدی و راحت خوابیدی.....

ولی من موندم و یه دنیا سوال با مسئولیتی به این سنگینی...کاش بدونیم که دیگه رفتار و عکس العملهامون شخصی نیست ..الان یه فرشته مثل یک عقاب لحظه لحظه ی زندگیمونو رصد میکنه.و رفتار ماست که عقاید نوپای کودکمون رو شکل میده..

 

فرشته

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (46)

عاطفه
5 مرداد 92 12:24
1- چه عجب .

2- چه قشنگ .

3- واقعا یه تلنگر بود ...

4- همیشه شاد باش ، همیشه خندون .. اذان که گریه نداره




عاطی جون این پست فقط بخاطر تو بود

مامان آوينا
5 مرداد 92 17:14
قربون دل كوچولوت برم عزيزم


خدا نکنه خاله جووونم...بوس برای آوینای نازم
فاطمه¤●*♥.•*... زويشا ...*•.♥*●¤
5 مرداد 92 18:59
قربون دل تنگ شما و فرشته كوچولو....
حق با شماست آدم يه وقتايي خيلي دلش گريه ميخواد اما هميشه يكي هست كه ما رو ميبينه....شما هميشه بهترين هستيد و بوديد براي مهتاب جون....چون با اينكه يه كوچولو داشت روش تاثير منفي ميذاشت زود تونستيد رفع رجوع كنيد و درستش كنيد....نگران نباشيد....دلتونو به خدا بسپاريد....التماس دعا در شبهاي قدر


مررسی خواهرای مهربون لطف دارین...
واقعا همینطوره...شمام قدر پدر و مادر خوبتونو بدونین که تونستن چنین خواهرای خوب و دوست داشنتیو تربیت کنن و البته قهرمان کوچیکمونو...
باور کنین که کار خیلی سختیه...امیدوارم در آینده خوب از پسش بر بیاین...
نازنین(مامان پارمین)
5 مرداد 92 19:05
ای جونم مهتاب مهربون .مامانش دیگه این کارو نکن مهتاب جونی گناه داره خوووووو


..آخه منم گناه دارم خوب دلم میگیره...چشم دیگه هیچوقت اینکارو نمیکنم..قول
برای پارمینم تکه ی بلور
میم مثه محیا
5 مرداد 92 22:48
خدارو شکر ک خودت تونستی قانعش کنی و خوب براش توضیح دادی

آره مادر بودن خیلی سخته....همه ی رفتارا و حرفا از دید یه بچه ی کوچولو و پاک تفسیر و الگوبرداری میشه

کم کم پخته تر میشیم و عاقلانه تر برخورد میکنیم

ب خودت سخت نگیر،ما هم گاهی ب خلوت خودمون نیاز داریم




فک نکنم قانع شده باشه...متاسفانه بچه ها زود میگیرنو و دیر فراموش میکنن...
خدا کنه بتونیم تجربه هامونو در این زمینه ها زیاد کنیم و کمتر اشتباه کنیم...
واقعا من همیشه دلم برای خلوتم تنگ میشه...
ممنون عزیزم بابت همفکریت...
برای محیام
مهتاب
5 مرداد 92 23:15
کلا مهتابا خوشگلند


کلا موافقم...
مامان انيا
5 مرداد 92 23:27
مريم بايد هميشه مواظب رفتارمون باشيم چون بچه ها ما رو فقط مي بينن براي من كه خيلي سخته واقعا بعضي جا ها كم ميارم و نمي دونم چه كار بايد بكنم
آخه اين مهتاب اونقدر جيگر كه نگو لطفا از طرف من جيگر طلا ببوس
عزيزم خصوصي داري


آره عزیزم این فقط یه نمونه ی خیلی کوچیکه از یه مسئولیت خیلی بزرگ...میفهمم چی میگی...هرچی ام بزرگتر میشن این مسئولیتم باهاشون بزرگتر میشه...
قربونت برم ..آنیای عسلو ببوس
باران زندگی
6 مرداد 92 1:44
... و چه معلمانی هستند این بچه ها
مراقب مهتاب دل نازک ما باشید
واقعاً مهتابه


معلمانی سخت گیر....
حتما ..ممنون از توجهتون..
باران قشنگ مارو محکم بچلونین
مسنن
6 مرداد 92 4:16
ای جان
واقعا بچه ها چقدر لطیف و پاکن
بی خود نیست ابوعلی سینا گفته که : منو مادرم ابوعلی سینا کرد!

گذشت زمان ما که تنها دغدغه مون خرید یه ویفر رنگارنگ بود!

به قول دادشم بچه های امروزی خیلی باهوشن و به اصلاح فوق دیپلم به دنیا میان!
و آفرین به رفتار مامان مهتاب که سریع نسخه رو پیچید و نذاشت مهتابش دوگانه ببینه و بشنوه و البته خدا رو هم شکر

میبینی عمو...خیلی راه داریم ..یه راه سخت...
هی یادش بخیر...بچه گیهای ما ساده گذشته البته حتما برای پدر مادرامون دغدغه های خودشو داشته حالا به اقتضای زمان خودش ...
فک نکنم نسخه ام به این سرعت جواب بده...
دیشب اصلا تو مراسم احیا نموند ...میگفت آقاهه اذون میگه بلیم..
راهکاری دارین صمیمانه میپذیریم..
رضوان
6 مرداد 92 11:19
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
الهی قربوووووووووووون مهتاب با احساسم بشممممممممممممممم من

منم دقیقا وقتی ک 4سالم بود خالم فوت کرد همیشه وقتایی ک مامانم گریه میکرد رو هیچ وقت از ذهنم نمیره ی استرس خاصی بهم میداد ک هنوزم ک هنوزه توی ذهنمه

بعضی از بچه ها بی تفاوتن
ولی بعضی ها ک اینجوری حساسن باید خییییییلی مراقب احساسشون بود
خددددددداااااااااااااااارررررشکر ک خیلی زود فهمیدی ک دخمل گلت خیلی حساسه
شک نکن ک شما بهترین مادری


ای جااااان من قربون دل کوچولوی رضوان کوچولوم برم...درست میگی به بچه هم بستگی داره...ولی خدا رو شکر بچه های حالا همه شون درک بالایی دارن...
مرررسی عزیزم که اینقد بهم روحیه میدی
مامان مرضیه
6 مرداد 92 11:34
مریم جونم ممنون بابت تذکری که دادین
یه دنیا تشکر
خوشحالم که دوست فهمیده ای چون شما دارم خیلی حرفات به دلم نشست یه عالمه مااااااااچ برای مریم دوست داشتنی خودم



میدونم دغدغه ی همه ی ماماناست ولی بعضی وقتا کمرنگ میشه و میره تو حاشیه...
قربونت برم مرضیه جان...خوشحالم که به دلت نشستهبرای پارسام
رضوان
6 مرداد 92 12:28
خصوصی داریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی


چشم
مامی مهتا
6 مرداد 92 12:33
عزیییییییییزم ..روح پاک و لطیف این فرشته کوچولو ها ستودنیه .... بار خیلی سنگینی روی دوشمونه امیوارم خدا بهمون کمک کنه تا به سر منزل محبوب برسونیمش ....دوستتون دارم یه عااالمه


درست میگی عزیزم...واقعا فرشته ان...امیدوارم واقعا...خدا به هممون کمک کنه در انجام این مسئولیت...ما هم دوستون داریم یه دنیا
♥ نیم وجبی ♥
6 مرداد 92 16:03
دوست خوبم این تلنگر که ازش خیلی زیبا گفتی میتونه تلنگر بزرگی برای خیلی از ماها باشه
باید یادمون باشه که کوچولوها همیشه و در همه حالی همه چیز رو ضبط می کنن
مهتاب بی همتا رو ببوسینش
من با چند تا پست جدید آپم و منتظرتون


ممنون عزیزم...دقیقا باهات موافقم...قربونت برم من...چشم حتما با کمال میل
ღ مونا مامان امیرسام ღ
7 مرداد 92 3:22
سلام دوست خوبم.ممکنه به این ادرس برید و به ((امیرسام خرمی)) امتیاز 5 رو بدید تا 9 مرداد هم وقت دارید.ممنون از وقتی که میذارید گلم. خوشحال میشم اگر بعد از رای دادن خبرم کنی. soha.torgheh.ir/festival/festivalPage.php?festival=7
مامان ایناز
7 مرداد 92 10:37
عزیز دلم چه احساس لطیفی داره این دخمل.انشالا که فراموش میکنه و شما دیگه احساس گناه نکنید


انشاله عزیزم...ولی میگن مبدا ترسهای بزرگسالی همین اتفاقات کوچیک تو کودکیه..! امیدوارم..ممنون
عمو مسنن
7 مرداد 92 14:31
البته شما لطف دارین
ولی یک راهی به ذهنم رسید که بد نیست و لااقل فکر نکنم امتحانش بی فایده باشه
که خصوصی ثبت میکنم


ممنون از راهکار خوبی که دادین ...چشم حتما امتحانش میکنم...بازم ممنون
عاطفه
7 مرداد 92 15:17
دوست گلم خوشحالم که بهم سر میزنی 2525 رمز همه ی مطالب رمز داره


مرسی گلم ...من بیشتر..
عاطفه
7 مرداد 92 15:18
چه خرابکاری ای کردم رمز و عوض می کنم و خصوصی می فرستم



خوب چرا میزنی...؟
عاطفه
7 مرداد 92 17:34
کار ما دراومده ! میگم خوبه بیام درخواست بدم حقوق بگیرم ! روزی چند بار باید بیایم و بریم و ضایع شیم ! پس کی میخواید آپ کنید دلمون تنگه واسه دختر دوست داشتنی خوشگلموناز اول تا آخر وبلاگ و دوبار دوره کردیم


حالا چقدی میخوای..
چرا ضایع عزیزم؟؟ چشم یه عالمه میخوام عکس بذارم..یه جوری که خستگیه اینهمه رفت و آمد از تنتون دربیاد
ودیعه
8 مرداد 92 2:21
قربون دل نازک این دخمل برم من مامانی مواظب مهتاب نازمون باش نکنه غصه بخوره


قربونت برم عزیزم...چشم همه ی سعیمو میکنم...بوس برای آیینم
♥من حجاب را دوست دارم♥
8 مرداد 92 4:27
سلام دوست عزيزم....فاطمه هستم(زويشا)

اين وبلاگ جديد منه با عنوان
♥من حجاب را دوست دارم♥

منتظر حضور پر مهر شما هستم....اگه دوست داشتيد لينكم كنيد و خبر بديد تا لينكتون كنم....دوستتون دارم


عزیزم...تبریک میگم وبلاگ جدیدتو...اومدم ولی نشد کامنت بذارم....موفق باشی
مامان امیرناز
8 مرداد 92 4:45
سلام عزیزم واقعا که راست گفتی هر چی هم بزرگتر میشنممسئولیتمون هم بزرگتر خدا حفظش کنه دختر نازت و منم عاشق دختر کیف کردم از دیدن صورت ماهش خوشحال میشم پیشمون بیای


سلام عزیزم...ممنون که به وبلاگ ما اومدی..خوشحالمون کردی...دقیقا همینطوره...حتما با کمال میل
ژاله مامان آیدا
8 مرداد 92 14:51
چه متن قشنگی .چه دختر نازی خدا حفظش کنه.
منم لینکتون کردم.
پاینده باشید.


ممنون عزیزم لطف داری...باعث افتخار ماست ...ببوسین آیدای شیرین منو
منصوره
8 مرداد 92 18:39
خیلی به دلم نشست...فقط امیدوارم هیچ وقت دلت نگیره...آخر هفته شاید دیار باشم!


دلامون به هم راه داره عزیزم...امیدوارم ولی دل واسه گرفتنه..
حتما بهم خبر بده ببینمت..
مریم مامان شیرین
9 مرداد 92 3:03
- واقعا یه تلنگر بود ...

چقد قشنگ نوشتی عزیزم


برای من که خیلی تکان دهنده بود...
لطف داری عزیزم... راستی مریم جون من شاید 20 دفعه است میام وبلاگت ولی کد امنیتی برای کامنت باز نمیشه..
برای مطلب عاشقانه با قدمهایت و تازگی هم شیرین و بابایی مهربون...ببخشید که نتونست کامنت بذارم ولی همیشه به یادتون هستم
الیما
9 مرداد 92 10:45
واقعا تلنگر یود
بچه ها هیچ وقت نتیجه ی ما رو از اتفاقات نمی گیرن
مامانی درستش کن
می تونی
دوتایی وضو بگیرین
نماز بخونین
خدا رد برای داشتن هم شکر کنید
خوش هامون که کم نیست
دلامون بعضی وقت ها بی بهونه می گیره

کاملا موافقم
کاش بتونم
ممنون الیما
بی بهونه ..با بهونه...

مامان شهاب
9 مرداد 92 10:49



مامان مليكا
9 مرداد 92 11:26
خاله قربونش بشه
دوست عزیز مليكا در جشنواره نی نی وبلاگ شرکت کرده خوشحال می شم به وب دخترم بیاین ( آرشيو مطالب ) و لطف و مهربونی خودتونو از ما دریغ نکنید. كد 576 رو به 20008080200 پيامك كنيد . اگه قبلا از شماره خودتون راي دادين لطف كنيد از يه شماره ديگه برا دخترم بفرستيد . امروز كه نتايج رو ديدم رتبم خيلي پايين بود حقيقتش دلم خيلي شكسته . لطف كنيد به دخترم راي بدين و اگه ميشه به دوستان و آشناهاتون هم بگين به دخترم راي بدن كد 576 . ممنون كه دلم رو نشكستين

http://mehrabmanezendege.niniweblog.com/



خدا نکنه ...چشم
مامان امیرناز
10 مرداد 92 14:12
عزیزم رمز بهت رسید؟


آره عزیزم ...خیلی ممنون از اعتمادت
عاطفه
10 مرداد 92 16:52
و انتظار ادامه دارد ....


شنبه قول میدم..
مامان ایناز.ندا
11 مرداد 92 0:01
خصوصی داری عزیزم


ممنون از اعتمادت عزیزم..
عمه زری
11 مرداد 92 6:52
گرچه کامنت اولی عمومسنن رو من و عمو مسنن باهم گداشتیم اما دوس دارم یکی هم جدا خودم تهنایی بذارم:

مریم واقعا بهت افتخار میکنم که اینقدر آینده و تربیت فرزندت واست مهمه
و نکات به این ظریفی رو متوجه میشی و درصدد رفعش برمیای
که بچه ت مث ما جوونای امروز و دیروز دیمی بار نیاد. که باهر مشکل کوچیکی بهم می ریزیمو و مچل میشیم، فقط بخاطر ضعفای تربیتی والدین مون که حالا شده جزئی از شخصیت مون...
و تازه اینارو کی می فهمیم؟
وقتی که بخاطر همون ضعفا کم میاریم و به پوچی می رسیمو شاید اونم شاااااید به یه روانکاو مراجعه می کنیمو اونوقته که می بینیم بعله!
تو بچگیا چه خبرا که نبووووده و چه تاثیرا که نگرفتیمو نه ما میدونستیم و نه والدین و نه جامعه!
آخه چون همش ظاهرا به اندازه ی همین قضیه ی ترس از اذون مهتاب کوچیک و شاید خنده دار واسه والدین جاهلمون بنظر میرسیده!
پاورقی: جاهل کسی ست که راجع به موضوعی اطلاعی ندارد.(سوء تفاهم نشه)


ممنون عزیز دلمممم
واقعا درست میگی ...البته من همه ی ترسم ازینه که ما با وجود همه ی تحصیلات و مطالعه ای که میکنیم و باز هم نتونیم درست عمل کنیم ...باز حداقل پدرومادرهای ما دلشون خوشه که اطلاع نداشتن ولی ما چی؟!
امیدوارم خدا بهمون کمک کنه فقط..
عمه زری
11 مرداد 92 6:55
آقا چه جوریه؟
این نظر ما ثبت شد بالاخره یا بلاگفا باز قاط زده؟
یا خودت نامردت نا محسوسش کردی؟؟؟
ها ها ها ها ؟؟؟؟؟؟؟؟



همون خود نامردم نا محسوسش کردم
بنا به درخواست دوستای عزیزم...
مامان صبا
12 مرداد 92 2:19
قربون اون قلب کوچیک ومهربونت برم عزیزم که اینهمه حساسه



مرسی خاله جون مهربونم...
مامان بابای الیسا
13 مرداد 92 12:18
قربون دل مهربون و پاکت برم


ممنون خاله ی مهربون خودم
انچمن پاتوق من و تو
14 مرداد 92 18:57
سلام دوست عزیز.
وبلاگ زیبای دارین.
دوست من . انجمنی دارم که شمارو دعوت به بازدید میکنم.
خوشحال میشم عضو پاتوق من و تو شوید.
انجمن پاتوق من و تو پذیرای کاربران فعال برای مدیریت هست
به امید روز های بهتر
www.patoghmanoto.ir

ممنون چشم حتما سر میزنم..
مامان بهار
16 مرداد 92 10:24
فدای دل مهربونت بشم مهتاب عزیزم
راست میگن دختر غم خوار پدر مادره ها
ببوسش این متاب مهتربون رو


خدا نکنه خاله جوونم
واقعا همینطوره خیلی مهربون و حساسن...
بهار خوشگلمو ببوس
blogus
20 مرداد 92 19:37
من وبلاگمو آپ کردم و حالا منتظرم تا تو بیای ببینیش ____________________$$$$$$$ _____________________$$$$$$$$$$ __________________$$$$$$$_$$$$$$ _________$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$ _____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$__$$$$ ____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ ___$$$_$$_$$$$$$$$$$$$$$$$_$$$$$ __$$$$$_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ __$$$_$$_$$$$$$$$___$$$$$$_$$$ __$$$_$$_$$$$$$$$_____$$___$$$ _$$$$$_$$$$$$$$$$$__________$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$ _$$$_$$_$$$$$$$$$$$ $_$$$$$$__$$$$$$$$$ $_$$$$$$___$$$$$$$$ _$$$$$$$$$__$$$$$$$ $_$$$$$$$$___$$$$$$ $$_$$$$$$$$___$$$$$ $$$_$$$$$$$$__$$$$$$ _$$$_$$$$$$$$$_$$$$$ $$$$$ __$$$$$$$$_$$$$ $$$$$$$ __$$$$$$$$$__$ $_$_$$$$$__$$$$$$$$$_$$$$ $$$__$$$$$__$$_$$$$$$$_$$$$ $$$$$$_$$__$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$ __$$$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_______________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ __________$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ _$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $__$$$$$$$$$$$$$____$$$$$$$$$$ _$$$__$$_$$________$$$$$$$$$$$ _$$$_$$_____________$$$$$$$$$$ _$$_$$______________$$$$$$$$$$ _$$$$________________$$$$$$$$$$ _$$$$________________$$$$$$$$$$ __$$$_________________$$$$$$$$$ $_____________________$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$$$$$__$$$$$ $___________________$$$$$$$$$$$$$$$$$$ $____________________$$$$$__$$$$$$$$
متین
21 مرداد 92 18:23
چرا گریه کردی عزیزم تو هم دلت پره از بی ملاحظگی ها ؟
همه همینجورین همه همیشه یکی رو دارن که مایه عذابشون باشه منم قبلا مثل تو بودم ولی الان قویتر شدم
چند وقته ازدواج کردی؟


پیش میاد عزیزم همیشه همه چی نمیتونه بر وفق مراد آدم باشه...گاهی آدم دلگیر میشه...من که هنوز قوی نشدم..خوب شد بالاخره یکی اینو پرسید...
من دقیقا 6 ساله...
متین
21 مرداد 92 18:39
من الان 10 ساله که ازدواج کردم
و سختی ها و نا ملایمتی هایی دیدم که از توان خیلی ها خارجه ولی چون همسرم رو دوست داشتم برام هیچ کدومشون مهم نبود ونیست
البته ببخشید من در جایگاهی نیستم که راهنماییت کنم ولی
اگر همه ما یاد بگیریم که دیگران رو همونجوری که هستن بپذیریم و رفتار خودمون رو نصبت بهشون تغییر بدیم هیچوقت اینجوری نمیشه

ارامش امروز رو مدیون توقعاتی هستم که دیگر از کسی ندارم


کاملا حرفتو میفهمم عزیزم چون منم دارم به همین نتیجه ای که گفتی میزسم...
چه خوب پس میتونم از تجربیاتت استفاده کنم...اتفاقا خیلی هم خوشحال شدم که یه تجربه ی باارزشو در اختیارم گذاشتی...
امیدوارم آرامشت جاودانه باشه
عمو مسنن
22 مرداد 92 11:14
خاله زری
کدوم کامنت رو با هم گذاشتیم ؟!!!!

مامان مهتاب الکی میگه من هیچ کامنتی رو باهاش ثبت نکردم


تمام تراوشات ذهنی من رو می بینه خوب و علمیه به خودش نسبت میده
واقعا که...



امان از دست شما دوتا
خدا حسابی دروتخته رو جور کرده ها
دیگه ذهن من و اون نداره دیگه یکی شدین دربست
عمو مسنن
22 مرداد 92 11:15
ضمناً بعد از خوندن پست وقتی به عکس مظلوم مهتاب آدم نیگا میکنه دلش واسه اش تنگ و به رحم میاد



راس میگین منم همینطور
عمو مسنن
22 مرداد 92 11:17
ضمنا لینک های مفیدتون هم که همه خطای 404 میده یعنی همه اش سرکاریه
مامان آنی
22 مرداد 92 12:57
مریم جون ممنون که این پست رو نوشتی آموزنده بود


فدای تو
سوسن(مامان پرنسس باران)
26 مرداد 92 3:26
مریم جون خیلی زیبا توصیف کردی... واقعا باید اول خودمون رو اصلاح کنیم...خیلی دلم برای دل مهربون مهتاب گرفت...تو رو خدا مواظب باش دخمل مهربونمون خیلی تیز و باهوشه...حواسش به ناراحتی مامانش هست ...ببوسش از طرف من


لطف داری عزیزم...همینطوره...امیدوارم در این راه موفق باشیم و به برکت این فرشته ها خودمون اصلاح بشیم