دغدغه ها....
این روزها شدید فکرم مشغوله...یه تلنگر کوچیک کافیه که بفهمی چقدر مسئولیتت سنگینه...چقدر راه داری تا مادر خوبی بودن...همیشه نوشتم"دوست دارم بینهایت.برای موفقیتت همه ی سعیمو میکنم .برای خوب بودن تو جونمو میدم.." ولی ....
کاش خودخواهی ها و بی ملاحظگیمون بذاره که درست عمل کنیم...چقدر کار داره که بتونی لوح سفیدی رو که بهت هدیه دادن زیبا و رنگی کنی...باید بفهمیم که مادربودن فقط نگران سلامت و وزن بچه بودن نیست...!! این فکر و عقاید یک شخصه که بهش ارزش میده و صدالبته عقاید و افکار هر کسی در کودکی و در خانواده شکل اصلیشو میگیره..و متاسفانه این قضیه رو خیلی سخت و پیچیده میکنه...خیلی خیلی...
تلنگر مذکور به چند روز گذشته برمیگرده...هفته ی گذشته چند روزی دلگیر بودم ..دلم گرفته بود بماند چرا ولی مهتاب که با مصطفی بیرون رفت و دمدمای افطار شد پنجره ی آشپزخونه رو باز کردم کنار پنجره نشستم و یه دل سیر با صدای ربنا و اذون گریه کردم...فرشته ی من وقتی وسطای اذون با باباش برگشت منو در حال گریه دید . بغلم کرد و اشکامو پاک کرد ..من خودخواهم اصلا به هیچی دیگه جز دل خودم فک نمیکردم...فرداش که خواست با باباش بیرون بره با اینکه همیشه واسه بیرون رفتن پیشقدمه ولی پیشنهاد باباشو رد کرد!! و حسابی منو شرمنده ...گفت:" نمیام آخه مامان گیه میکنه"!!! وبعدش یه پیشنهاد به باباش که "بلیم پارک مامانم ببریم؟؟" و بعد به من " مامانی بلیم..میای آله؟!" وباز منه خودخواه :" تو برو عزیزم من قول میدم گریه نکنم باشه.." و فرشته خوش باور من قبول کرد و رفت...وباز من و صدای اذونو گریه و اومدن مهتاب و دیدن من با چشمای گریون....
وحالا فرشته ی کوچیک و دل نازک من هر وقت صدای اذون میاد میزنه زیر گریه و تموم مدت اذون میاد بغلمو میگه " اذون ترسناکه......"!!!! نتیجه ی کودکانه ای که از گریه های دم افطار من گرفته بود ..به همین سادگی ....!!
دیشب خواب بود موقع افطار که با صدای اذون گریه کنون از باباش که رفته بود بغلش کنه میپرسید:"مامان کجاست؟؟؟ گیه میکنه؟؟"!!!! سحر موقع اذون با گریه منو خواست و چنان محکم منو بغل کرد و صورتشو به صورتم چسبوند که من موندم و یه دنیا شرمندگی و پشیمونی از این احساس لطیفی که اینجوری به بازیش گرفتم با بیفکریه تمام....
از دیشب دنبال راهکارم واسه اشتباهی که کردم...باهاش صحبت کردم گفتم اذون خیلی قشنگه ...آقاهه میخونه ...میگه الله اکبر...ازم پرسیدی:" آقاهه چی میخونه؟" گفتم : میگه خدا خوب و مهربونه ..میگه خدا خیلی دوستون داره...پاشین زود نمازتونو بخونین..( با عرض پوزش از همه مفسرین اذان!!) خندیدی و سحر دیگه با گریه بیدار نشدی و راحت خوابیدی.....
ولی من موندم و یه دنیا سوال با مسئولیتی به این سنگینی...کاش بدونیم که دیگه رفتار و عکس العملهامون شخصی نیست ..الان یه فرشته مثل یک عقاب لحظه لحظه ی زندگیمونو رصد میکنه.و رفتار ماست که عقاید نوپای کودکمون رو شکل میده..