روز تولد تو ...شروع دوباره ی من...
سلام..امروز تصمیم گرفتم هنوز که خیلی دیر نشده خاطره ی روز تولدتو بنویسم...دو شنبه 10 تیر بود که چهل هفته ات کامل شد و مابرای آخرین ویزیت با خاله رفتیم پیش دکتر فغانی...گفت که همه چی خوبه وباید برای دونستن اینکه میتونم طبعی زایمان کنم یا نه معاینه بشم..یه NSD و سونو هم برای چکاپ نوشت...فردا صبحش با خاله زهرا رفتم زایشگاه و آزمایشات ومعاینه رو انجام دادیم..دیگه حسابی گنده شده بودم..خلاصه خانم اسماعیل پور(ماما ودوست خاله) گفت که برای زایمان طبیعی مشکلی ندارم ودهانه رحم هم یه سانت باز شده باید راه برم تا بیشتر باز بشه...وبا شروع دردا برم اونجا...خلاصه رفتیم خونه مادربزرگ و اونجا کلی راه رفتمو خندیدیم..خاله زهرا اصرار داشت که من سزارین شم..ولی من نه...خلاصه فرداش یعنی 12 تیر یه پارچه ی سبز که خاله از کربلا آورده بودو بستم به دستم و با بابایی رفتیم زایشگاه ...چون دردام شروع نشده بود به کسی چیزی نگفتیم..وقتی رفتم بستری ام کردن و گفتن امپول فشار میزنیم تا دردات شرع شه..خلاصه منتظر شروع دردا بودم که خانم دکتر اومد معاینه و یهو همه چی بهم ریخت ...وقتی کیسه آبو ترکوند سریع گفت "مکونیال..بره واسه عمل"...جیش کرده بودی !!!!منم یهو یخ کردم ودیگه همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد و با بیحسی نخاعی ،نگرانی واسترس منتظر اومدن تو شدم وهمش میترسیدم که اتفاقی واست افتاده باشه...پرسنل هم که از دوستای خاله بودن خیلی هوامو داشتن وبرام "خاطرات شمال" میخوندن که استرسم کم شه..بالاخره صدات دراومد...گریه میکردی..وخاله تورو اورد اینوره پرده و من یه نی نی سرخ از گریه که همه ی صورتش دهن باز از گریه شده بودو یه لحظه دیدمو سریع بردنت...ولی همون یه لحظه واسه یه عمر عاشق شدن بس بود...داشتن اذون میدادن...وبعدش منو بردن بیرون بابا تو اون فاصله به مامانا خبر داده بود ...وبا یه دسته گل اومد به استقبالم ..مامانم داشت گریه میکرد از شنیدن خبر ناگهانی هول کرده بود..ولی من داشتم میخندیدم...ومیگفتم هیچی نیست حالم خوبه...حاج خانومم صورتمو بوسید...بابا گفت دیدمش خیلی خوشگل بود...وبعد رفتیم اتاق بستری و تورو آوردن..خوردنی بودی کوچولو و بی پناه..ضعیف و پرستیدنی...با ولع زیاد مک میزدی ولی بازم گشنه بودی ..بر عکس همه که از دردای بعد عمل و اولین راه رفتن بعد اون مینالیدن به یمن قدم تو من هیچ دردی احساس نکردم البته خاله میگفت از برکت اونو و مسکن هایی بوده که از رو رابطه برام میزدن..فردا صبح زود بابا اومد ویه شناسنامه سبز هم تو دستش بود!!! به همین زودی همه ی کارا رو باباجون مهربونت انجام داده بود و تو شدی "مهتاب "...با اینکه من اسم روژان یا باران رو دوست داشتم ولی وقتی شناسنامه ات رو دیدم ذوق کردم و خیلی هم خوشم اومد ..هرچی باشه سلیقه ی بابات از من خیلی بهتره...(برای بابا جون)به هر حال همه چی خیلی عالی پیش رفت و من دقیقا موقع اذون مرخص شدم....شبش نه من و نه مادربزگ اصلا نخوابیده بودیم ..آخه تو هم گرمت بودو هم گشنه..بمیرم برات من ..حاج خانومم تدارک دیده بود و با اومدن ما یه ببعی بیچاره رو قربونی کردن وما بالاخره وارد خونمون شدیم..ودنیای زیبا و تازه ی ما با اومدنت شروع شد...عزیزم باورکن شاید از شیرینی حضور تو بود که در هیچکدوم از مراحل زایمان و نقاهت و بخیه ها ،هیچ دردی احساس نکردم....واینو مدیون توام...تو همیشه برام پر از خیر و شادی بودی...عاشقتم و ازت ممنونم که آسمونو برای اومدن پیش من و خوشحال کردنم ترک کردی فرشته ی قشنگم....