باروووووووووووون....
عزیزکم امروز هوا بارونی بود ...پریروز اولین بارون امسال اومد و من وتو با هم رفتیم از تراس بارونو تماشا کردیم...خیلی ذوق کرده بودی...شعر بارون میاد شرشرو هم دیشب با هم خوندیمو زودیم یادگرفتیش...اولین بار بیرجند بودیم اول تابستون امسال که توی بازار سرپوش یهو وبی مقدمه بارون شدیدی گرفت که همه رو ذوق زده کرد اولین بار اونجا بارونو دیدی و همش پشت سر هم تکرار میکردی"بالوووون"...من همیشه عاشق پاییز بودم...خودمم متولد پاییزم وبا شروع پاییز حال وهوام عوض میشه...دوسال پیش درست روز 12 آبان بود که فهمیدم حامله ام...خوشحال شدم ولی اگه دروغ نگم یه کم ناراحتی و ترس و استرس هم داشتم...آخه هنوز نمی دونستم مادرشدن یعنی چی...اتفاقا توی همین اداره بی بی چک گذاشتم و فهمیدم که حامله ام!! هنوز اون بی بی چک رو نگه داشتم....وقتی به بابایی گفتمم خیلی ذوق کرد ولی ته دلش حسش مثل خودم بود اینو احساس کردم...ولی عزیزم الان همه ی فصلهام با حضور تو بهاره وهیچ غصه و نگرانی به دل من و بابایی راه نداره...گل همیشه بهار من...
مامان نوشت: بهت آب که میدم میگی"بفرماییییی"...صب کنترلو گرفتی میگی"منمونم بذاله"!!!!(آهنگ ممنونم شماعی زاده)... بچه قرتی....عاشق این ستاره های کوچولوی توی بوفه ای... همشونو ازم گرفتیو کردی تو لیوان خرسیت.همش منو صدا میزنی"مامانی مامان بیا بازی کنیم"!!(به همین درستیو سلیسی)...بعدم یکی یکی میاریشون بیرون دوباره یکی یکی میذاریشون اون تو..کلی ام عاشقونه تو دستت میگیریشونو نیگاشون میکنی!!...منم اگه حواسم پرت بشه میگی"مامانی مامان نیگا کن"!!!...