آجی ..داتاشی..
سلام به دخمل عزیزتر از جونم...دیروز عید غدیر بود..ولی ما اصلا روز خوبی نداشتیم...روز جمعه من شیفت بودم وعصر همه با هم خوابیدیم...شبم تا دیر وقت بیدار بودیمو تو با اینکه بی اشتها بودی ولی حالت خوب بود...صبح ساعتای 8:30بود که بیدار شدی ولی من و بابایی هنوز خیلی خوابمون میومد ..خلاصه تو داشتی برای خودت بازی میکردیو منو بابایی هم توی جامون جوابتو میدادیم..که یهو حالت بهم خورد و من و بابا یهو از جا پریدیم و باز من غصه دار شدم..بابایی داشت تمیزت میکردو بغلت کرده بود ولی من پرشده بودم از غصه ..دوباره خوابیده بودی که خاله معصومه زنگ زد..وقتی قضیه رو براش تعریف کردم گفت نکنه خبریه که با خوردن شیرت حالش بد میشه...همین یه جمله واسه خراب کردن اونروزمون کافی بود..زدم زیر گریه بابایی ام از همه جا بیخبر داشت دلداریم میداد که چرا ناشکری میکنی چیزیش نیست که..میخوای ببریمش دکتر؟؟!..ترس اینکه یه نی نی دیگه بخواد تو رو ازمن جداکنه یا وقتمو پرکنه ومهمتر از همه تو رو از شیر خوردن بندازه همه ی وجودمو پر کرده بود..وقتی به بابایی گفتم حالش بهتر از خودم نبود...خلاصه برای بهتر شدن حالمون بابایی ما رو برد پارک جنگلی و یه گشتی زدیم...شبم کلی شوخی شوخی سر این قضیه با بابایی خندیدیم ولی جدا از شوخی باید در چنین موقعیتی چیکار کرد؟؟کار درست چیه؟ دوستای خودم در موقعیت مشابه کارای متفاوتی کردن...یکیشون سقطش کرد یکیشونم نگهش داشت...ولی درستشو خودم نمیدونم... راستی زهرا گفت عوارض داروهایی بوده که جدیدا مصرف میکردم...ببخشید دخمل قشنگم که اذیت شدی....به هر حال فعلا از آجی یا داتاشی خبری نیست...
مامان نوشت: دیروز بعداز ظهر وقتی سوار ماشین خاله شدیم به خاله میگی:"سلام...شب بخیل.."...
ظهرا وقتی پرستارت زنگ میزنه میری پشت در وامیستی وقتی بنده خدا درو وامیکنه وسلام میکنه میدویی طرف منو میگی" نتلس...نتلس"...بنده خدا مگه لولو خورخورس....
دیروز تو پارک جنگلی قدم میزدیم که پیفای ببعیا رو دیدی با کفش شوتشون میکردیو میگفتی" تووووپ..."..
گوشیه تلفنو میذاری درگوشتو تند تند راه میریو میگی" سلام عمه دون......چطولی ...نه میکنی؟؟!!..."بعد یهو نگای گوشی میکنیو میگی:" کداست؟؟...."...از وقتی خاله فاطمه پشت گوشی بهت گفته بخورم تورو..همش به همه میگی "بخوله تولو......"