نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

مامان خانوم فعال میشود...

1393/5/15 12:48
نویسنده : مامان مریم
313 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم دخترکم سلام...

امروز اومدم که متحول بشم ! آره دیگه چه معنی میده آدم یه دختر قند عسل شیرینو دوس داشتنی تو خونه اش داشته باشه اونوقت هیچی راجبش ننویسه و سالی یه بار یه پست بذاره ؟ مگه غیر اینه که این وبلاگ قراره دفتر خاطراتمون باشه ؟ الان این مامان خانوم تنبل و نادم اومده اینجا که بهت قول بده نذاره این روزای شیرین و لحظه های قشنگمون سر بخورن و توی عبور روزامون گم بشن ...اصلا هر روز هر اتفاق خوشمزه ای افتاد میام مینویسم ..قول میدم دختر قشنگم..

وای چقد من حرف نگفته دارم..بذار از یه جایی شروع کنم دیگه اگه این پست خیلی مالیخولیایی شد ببخش دیگه میدونی که خیلی وقته حرف نزدم..

عسلم الان درست سه سال و یک ماهو سه روز سن داری ..وقتی بهت نگاه میکنم یا در آغوشت میگیرم تازه میفهمم چقدر بزرگ شدی ..وقتی لباس جدید میپوشی یا موهاتو میبندمو تو بدو بدو میری تو اتاق ما تا خودتو توی آیینه دراور برانداز کنی ! وقتی از لباس و آرایشم تعریف میکنی ! وقتی دارم آشپزی میکنمو تو میای توی آشپزخونه و میپرسی چی پزیده میکنم ! وبعد از جواب من میگی چه بوی فوق العاده ایم داره !! وقتی دارم یواشکی و دور از چشم تو و بابا ،در حال دیدن فیلم یا ماه عسل اشک میریزم و تو میای با اون دستای کوچولو اشکامو پاک میکنی بغلم میکنیو میگی عشخم ناراحت نباش ما همه کنارتیم !! وقتی حس مادرونگیت واسه بچه های کوچیکتر از خودت بروز میکنه و این حس چقدرم دلسوزانه و اشک آلوده ! وقتی موقع خوابت در حالیکه یکی از عروسکات ( که همشونم حیوونن خرگوش ،خرسی یا جوجو و ببعی و هنوز به هیچ عروسک نی نی علاقه ای نشون نمیدی ! ) بغلته و روی تخت خودت دراز کشیدی فقط ازم میخوای دستمو بذارم تو دستت و بعد چند دیقه سکوت و چشمای خوشگلت که تو تاریکی برق میزنه دستتو میکشی پشتتو میکنی به منو میخوابی ...به همین راحتی ! وقتی توی خیابون باهات قدم میزنم و تو دیگه نه از من بغل میخوای و نه اظهار خستگی میکنی ..وقتی ازت میپرسم تو نفس کی هستی ؟ و تو در نهایت محبت و ملاحظه میگی نفس مامان و بابا ..و هزاران لحظه ی دیگه که ناگهان با یک لبخند بهت خیره شدم و از خودم پرسیدم این واقعا دختر منه ؟! و هر بار از تصور اینکه تو یک چشم به هم زدن یه جوون برازنده شدی و کنار من در حالیکه لباسامونو ست کردیم و من از پرسش اطرافیان که میگن خواهرتونه ؟! غرق لذت و سرور میشم و با افتخار میگم نه دخترمه ! قند تو دلم آب میشه ....خوب چیه ؟! فک کردی من پیر میشم اونموقع ؟ فک کردی !.اصلا با داشتن همچین فرشته ای مگه آدم پیر میشه ؟! باور کن اصلا به عشق اون لحظه و این سوالم که شده میخوام یه مامان شاد و جوون و پرانرژی باشم..(خرسندم خودتونین ! )

این روزا دغدغه ی فکریه منو بابا تصمیم گرفتن برای اینه که سال آینده رو با مهد ادامه بدی یا بازم خونه و پرستار ؟ مخصوصا که خاله منصوره به دلایل خونوادگی گفته که شاید نتونه بیاد ..پیدا کردن یه پرستار جدید که هم قابل اعتماد باشه و هم تو بتونی دوباره باهاش ارتباط برقرار کنی هم معضلیه بس بزرگ ..ازونورم مشکلات بردنت به مهد و روزهای سرد و یخبندونم جای خود داره..هر چند خودت از وقتی اسم مهدو شنیدی خیلی علاقه نشون میدی و هر روز یادآوری میکنی که برات ثبت نام کردیم یا نه...امیدوارم بتونیم بهترین تصمیمو برات بگیریم..تا الانم صبوریت و همکاریت با ما اونقدر مارو بدعادت کرده که میترسم مهد برامون سخت باشه..مثل امروز صبح که وقتی داشتم آماده میشدم بیدار شدیو با التماس گفتی مامانی خواهش میکنم نرو سرکار ! فدای اون اشکات بشم من که اینقد ماهی..بغلت کردمو باهات حرف زدم و بهت قول یه ست لوازم پزشکیو دادم و صورتت پر خنده شدو آخرشم ببعی به بغل بدرقه ام کردی و فقط خدا میدونه که وقتی درو پشت سرم بستی دلمو تو خونه پیش تو جا گذاشتم...

قندک من هنوزم تو تلفظ بعضی کلمه ها اشتباه داریو همیشه موجبات خنده ی من و بابا رو فراهم میکنی..جالب اینجاست که به شدت از خنده ای که به کارا و حرفای تو باشه ناراحت میشیو میزنی زیر گریه..و منو بابا همیشه با اعمال شاقه باید خنده مونو ازت مخفی کنیم یا یه دروغ سر هم کنیم که نه عزیزم به تو نخندیدیم به فلان آقایی که تو تلویزیونه خندیدیمو خلاصه که بساطی داریم ما ..چندتا ازین تلفظای خوشمزه هم اینان:

ماست چکیده ...........  ماست چپیده !

بندر عباس ............... دمبر عباس !خندونک

آرمین ...................... باربین !!

آقا ابوالفضل .............. آقا قولفضل !

چوب شور ............... چوب چوب !

و ....

تو مدتیم که لیگ جهانی والیبال بود و من و بابا هم که پای ثابت مسابقه هاش بودیم چپ میرفتی راست میرفتی "سعید معروف " ...! تقریبا به همه ی بچه های تیم غیر خودش میگفتی سعید معروف خندونک 

خب دیگه فک کنم برا امروز بس باشه....فقط یه چیزی آخرش بگم که عاشقتم خیلی بیشتر از چیزی که تصورشو میکنی !...

 

پسندها (5)

نظرات (4)

مامی مهتا
18 مرداد 93 11:13
می دونی مریم جون...مهتاب جونی هم مثل خودته دیگه .... خوش سر و زبونه به مامان خوبش رفته .... مادر و دختر خوش حرف و خوش سرو زبون .... خیلی هم عالیه ... مگه نه ........
مامان باران
20 مرداد 93 10:47
الهی من فدای این روزمرگیهای عاشقانه عزیزم حق داری با مشغله کاری که ما داریمواقعاض به رو کردن وبلاگم هنری بس عظیم میخواد اما واقعا حیفه برای این فرشته های ناز و دوست داشتنی چیزی ننوشت الهی عزیزم قربونِ مهتابِ سه ساله خوشگلم ، الهی فدا ت شم که پشت سر مامانی گریه کردی ( منم تا دو ماه پیش همین اوضاع و احوالو داشتم ) مهتاب جوونم یکی دو ماه دیگه مستقل شدنشون خیلی خیلی چشمگیر میشه انقدر که بدون گریه و ناراحتی برات دست تکون میده و میگه که بازی میکنم تا زود برگردی قربوشک ماهت با اون شیرین زبونیات
مامان رادمهر
23 مرداد 93 11:32
وای دلم ضعف رفت واسه شیرین زبونیای مهتاب ناز اینم واسه مامانی با انرژی .
الهه
27 مرداد 93 19:12
من فدای شیرین زبونیهات عسل دوست داشتنی همه چی یه طرف اون چوب چوب یه طرف