روزهای پر بهار...
سلام دردونه ی من...روزهای بهاری امسال با تو رنگ و بوی دیگه ای داره..دوست دارم همش باهم بریم بیرونو قدم بزنیم البته اینجا هنوز هوا عصرا سرده و هنوز بعضی وقتا باید کاپشن بپوشی!ولی عاشق این روزام ...عاشق لحظه هایی که تو توشون هستی ...من هستم وبابایی...عاشق این عشقی که بینمون هست...نمیدونم با چه زبونی باید شکرگذار این لحظه ها باشم...عزیزم داریم لظه لحظه به 2سالگیت نزدیک میشیم و سایه ی یه اندوه لحظه لحظه بزرگتر میشه...از شیر گرفتنت...چیزی که اصلا دوست ندارم بهش فک کنم...آخرین باری که بهت شیر بدم...حتی تصورش هم قلبمو به درد میاره...اما گریزی هم ازش نیست...از خدا میخوام مثل همیشه بهمون کمک کنه...خوب بگذریم...14 فروردین تولد سعید عزیزم بود ..یادش بخیر سال 83 درست اولین روزی که بعد ازتعطیلات عید رفته بودم مشهد دانشگاه ،خبر تولدشو بهم دادن...چقد باید برای دیدنش انتظار میکشیدم...آخه من همیشه عاشق بچه ها و مخصوصا نوزادا بودم...سعید عزیزم بازم تولدت مبارک با آرزوی دیدن روز به روز موفقیتات...اینم عکسای شب تولد که خیلی خودمونی بود وخوش گذشت...
بقیه شونو میذارم ادامه مطلب
جینگیل ما یه دقیقه هم یه جا بند نبود و همه چیو وارسی میکرد...
اینم عکست با سعید دایی جواد و انیس خاله...
این عکس هنری ام محصول مشترک هادی جون و مامانته...
اینجام اولین باریه که توت فرنگی خوردی و با این نگاه به ما فهموندی که دست نزنیم همشو میخوای خودت بخوری...خیلی بامزه میخوردیشون..عاشقش شدی..
اینم اولین شنیون !! دخترم..
قربون فرشته ی خودم بشم من...هر وقت نماز میخونیم تو هم مهرمیاریو با ما نماز میخونی عشق من...این چادرم هدیه مادربزرگ مهربونته که از مشهد واست آوردن..اینجام فرشته ام بالاشو باز کرده....
یه روز بهاریه بارونی که تو ماشین خوابت برد...
این لاله ها هم هدیه ما به همه ی دوستای خوبمون که همراهیمون میکنن...دوستون داریم...