نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

سفرنامه-قسمت دوم

نیمه ی دوم سفر بعد از خداحافظیه اشکبار تو و محمدحسین با رفتن به بندرعباس شروع شد.بندر عباس واقعا بندر عظیمیه...پایتخت اقتصادیه ایران به معنای واقعی.تا چشم کار میکرد اسکله بود و کامیون و تریلر .میگفتن گاهی برای تخلیه ی بار یک کشتیه اقیانوس پیما یک ماه وقت لازمه ! صف کامیونهایی که در انتظار بارگیری بودن به دو کیلومتر میرسید.بندرعباس شهر قشنگی بود مخصوصا که روز اول بارون نم نمی میومد  وهوا فوق العاده بهاری بود.خلیج فارس و مرغای دریاییش و صداشون حس قشنگی به آدم میداد.روز دوم اقامتون توی بندرعباس با لنج رفتیم قشم.مهمانسرایی که توش بودیم سرایدارش یه دختر ناز داشت که همسن خودت بود و صداش از تو حیاط میومد که به باباش با اون لهجه ی خوشگلش میگفت...
22 بهمن 1392

به یاد داشته باشیم....

کاش وقتی بچه هامون میرن مدرسه بهشون بگیم : عزیزم من نمی خوام تو بهترین باشی من فقط می خوام تو خوشبخت باشی اصلا مهم نیست همیشه نمره هاتو 20 بگیری جای 20 می تونی 16 بگیری اما از دوران مدرسه و کودکیت لذت ببر. از "ترین" پرهیز کن خوشبختی جایی هست که خودت رو با کسی مقایسه نکنی حتی نخواه خوشبخت ترین باشی بخواه که خوشبخت باشی و برای این خواستت تلاش کن همین.................... من فکر میکنم از وقتی به دنبال پسوند "ترین" رفتیم، خوشبختی از ما گریخت.. از 19/75 لذت نبردیم چون یکی 20 شده بود.. از رانندگی با پراید لذت نبردیم چون ماشینای مدل بالاتری تو خیابون بود. از بودن کنار عشقمون لذت نبردیم چون مدرک تحصیلی و پول ت...
11 بهمن 1392

سفرنامه-قسمت اول

بعد 16 روز برگشتیم.دلمون برای همه چی تنگ شده بود.مخصوصا برای خونه مون و البته خونه ی مجازی و دوستای بهتر از برگ گلمون. دختر قشنگم دومین باری بود که باتو یه سفر رسمی میرفتیم.واولین باری بود که متوجه همه چی بودیو و از دیدن همه چی ذوق زده میشدی و ما هم از شادی تو غرق لذت میشدیم.به جرئت میتونم بگم قشنگترین سفر زندگیم بود .هم به خاطر وجود تو و همراهی و خانومیت هم بخاطر اینکه من عاشق دریام و این سفر پر بود از دریا...تو هم توی این چند روز شدیدا به بابا مصطفی وابسته شدیو تا نیم ساعت نمیبینیش میگی دلم برای بابای خودم تنگ شده ...چون سفرمون طولانی بود توی دوقسمت عکساشو بذارم.قسمت اول سفرمون مربوط میشه به استان سیستان و قسمت دوم استان هرمزگان.هفته ...
30 دی 1392

زمستون ...تن عریون باغچه چون بیابون...

زمستونم اومد...پاییز قشنگ منم خداحافظی کرد و رفت...توی یه شب قشنگ و مهربون که بهونه ی دور هم جمع شدنمونه...شهر کوچیک ما اما هنوز رنگ و بوی زمستون نگرفته ،امسال خبری از برف و بارون نیست! یاد بچه گیا و زمستوناش بخیر،کل ماههای زمستون کوچه ها برف و یخ داشت،صبحا که بیدار میشدیم و از پنجره حیاطو میدیدیم که یکدست سفید بود شادیمون وصف نشدنی بود،هم بخاطر تعطیلیه مدارس هم بخاطر برف بازیو درست کردن آدم برفی !بعدش خوردن لبوها و شلغم داغ مامان پز که روی بخاریه خونه عطرش آدمو مست میکرد..! با دماغای سرخ و یخزده و دستایی که حتی توی دستکشم کبود شده بودن !سرماخوردگیا و سوپ و شورباهای داغ مامان زیر لحاف گرم کرسی!.. اما حالا برف شده آرزوی ما و بچه هامو...
6 دی 1392

مرور عکسای این مدت...

آخرین ماه پاییزم رو به اتمامه..امروز 12 آذره وتو دنیای قشنگ من 30 ماهه شدی...روزهامون پراز عشقه توئه و سپاس هر لحظه برای داشتنت و سلامتیت...این پست پر از عکس و خاطره ست از روزهای زیبای پاییز.... دخترم شکلاتو با جاش میخواد همیشه :) ژستش یه کم +18 نیست ؟!...وروجکه دیگه  عکسای یه روز پاییزی توی پارک...به یه عالمه قاصدک...   2آذر تولد مامانی بود...اینم هدیه ی بابا مصطفی عزیزم... اینم نتیجه اش...آخه بابایی تو که میخواستی واسه دخترت هدیه بخری چرا تولد مارو بهونه کردی آخه  این دوتا عروسک ناز که خودم خیلی دوسشون دارم ولی جنابعالی هیچ توجهی بهشون نمی کنی اسمشون دارا و سارا...
12 آذر 1392

یه اتفاق ...

توی هفته ی گذشته اتفاقی برام افتاد که تکونم دادو دلم خواست برات بنویسمش ..همیشه به بزرگی خدا و قادر مطلق بودنش ایمان داشتم ولی عمیقا اینو باور نکرده بودم..میفهمی دخترم ؟ منظورم اینه که اعتقاد محکمی نداشتم...این که بدون چون و چرا خودمو به دستاش بسپارمو هیچ کاری نکنم... هفته ی پیش اول هفته مرخصی گرفتم و تصمیم گرفتم تا آخر هفته خانوم خونه باشم و دربست دراختیار تو...روز اول مرخصیم بود که با هم رفتیم خیابون برگشتنا متوجه شدم انگشترم نیست ..خیلی دمغ شدم آخه اینجوری همه ی تعطیلاتم در فکر پیداکردن اون میگذشت..یه کم توی خونه گشتم و به پیشنهاد بابایی بیخیالش شدم (بهش افتخار میکنم که عوض سرزنش سعی کرد آرومم کنه ) و هفته ی خیلی قشنگی رو در کنار تو ...
27 آبان 1392

از دست وزبان که برآید....

امروز 13 آبانه ...درست 3سال پیش در چنین روزی بود که فهمیدم باردارم...! اداره بودم مثل الان ساعتای 5 عصر بود و وقتی اون دوتا خط موازیه بنفش رو دیدم اصلا جیغ بنفش نکشیدم..! ته دلم خالی شد...ترسیدم منتظرش بودم ولی فک نمیکردم به این زودیا اتفاق بیفته ولی افتاد ...و من باید باور میکردم که دیگه یه دختر کوچولو نیستم ...الان یه مادرم ! هضمش برام خیلی سخت بود...ازدواج اونقدرا بزرگم نکرده بود هنوز حس یه دختر کوچولو رو داشتم ولی اینبار دیگه باور میکردم که بزرگ شدم اندازه ی مادرم..! اندازه ی همه ی مادرای دوروبرم.. چرا بهت دروغ بگم اونروز اصلا خوشحال نشدم..! حسم غم بود،ترس ،و ورود ناگهانی به یک مرحله ی تازه ی زندگی..! سعی کردم مثل همه ی همسرای خوشبخت ای...
14 آبان 1392

همه چی آرومه !

حال و هوای پاییز حسابی تنبلم کرده..یه حسی دارم که دست و دلم به هیچ کاری نمیره حتی وبلاگ گردی که کار هر روزم بود ...یه حسی که دوست دارم بشینم یه جایی و فقط فک کنم و به یه جا خیره شم ! یا همش با یه دوست حرف بزنم !! یه همش بشینم روی کاناپه و نسکافه بخورم و آهنگ گوش کنم !! هر چند وسط همه ی این حسا ، یه وروجک وروره جادو هست که نذاره بری تو عوالم خودت ... این روزای ما همه چی آرومه ..اداره ،خونه ، ناهار و شام و خواب ...!! بعضی وقتا روزمرگی آدمو دلتنگ میکنه..! همه چی خوبه ها ولی انگار دلت یه چیز دیگه میخواد...یا چطور بگم اصلا دلت هیچی نمیخواد! با خودت میگی داشتن اونم تکراری میشه بعدش چی ؟! چه جوریه که آدم همش در جستجوی چیزایه که نداره و وقتی هم...
23 مهر 1392

کی اینقدر بزرگ شدی؟

کی اینقدر بزرگ شدی؟!...سوالی که چند وقتیه با یه دنیا تعجب از خودم میپرسم..وقتی کفشاتو خودت میپوشی و درمیاری..وقتی خودت غذا میخوری..وقتی آهنگا رو زیر لب زمزمه می کنی..وقتی لامپ اتاقا رو خودت روشن می کنی...وقتی تو دستشویی به من میگی درو ببند ...وقتی دوست نداری جلوی بقیه لباساتو دربیارم...و حالا وقتی که در نهایت تعجب ما خودت خواستی که توی اتاق خودت بخوابی...!! آره از اول هفته خواستی که تنها توی حال بخوابی ..باورش برام سخت بود که نترسی وقتی من کنارت نباشم و چراغا خاموش باشه ولی تو خوابیدی راحت تا صبح ...شب سوم در حالیکه داشتم اتاقتو مرتب میکردم ازم خواستی تختت رو  خالی کنم چون میخوای روش بخوابی...بازم باورش سخت بود ..ولی دراز کشیدیو عر...
5 مهر 1392

دختر 27 ماهه ی من

روزای شاد تابستون رو به اتمامه....بوی پاییز رو حس میکنم...من عاشق پاییزم ..عاشق سکوت بعد از ظهراش با آفتاب پاییزیش و صدای یاکریماش...عاشق باروناش و برگهای هزار رنگش ...حتی عاشق کلاغایی که غروبا صداشون توی سکوت شهر میپیچه...سومین پاییزیه که حضورت رو در کنارم دارم...واین پاییزامو عاشقانه تر میکنه...از خدا میخوام همه ی پاییزای قشنگ زندگیمو در کنار تو و همسفر عزیزم رقم بزنه..دوستتون دارم عاشقانه... تشکر نوشت: از همه ی دوستان عزیز که روز دختر رو به مهتابم تبریک گفته بودن تشکر میکنم از طرف دخترم....دوستتون داریم     چندتا عکس از ماهی که گذشت...   خونه ی خاله جون و یه عالمه رقص با بچه ها ...عاشق رقصی وتا یه ب...
26 شهريور 1392