نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

حیاط خلوت...

توی روزای قشنگ مادری یه لحظه هایی هم هست که واقعا دلت میخواد جیغ بزنی یا بشینی یه گوشه و های های گریه کنی...یا اینکه سرتو محکم بکوبی به دیوار !! البته همینم یه جور عشقه ها ...همین که وقتی داره از کله ات دود میزنه بیرون بجای خالی کردن سر شیطونک مذکور بخوای سرتو بکوبی به دیوار.. همین که وقتی تازه از سر کار برگشتی و یه عالمه کار داری که تا اومدن بابا از اداره انجام بدی و خانوم معذرت میخوام برای پیف کردنش نیم ساعت جنابعالی رو معطل خودشون بفرماین و بعد از انجام کار مهمشون تازه دنبالشون را بیفتی تا افتخار بدن و شلوارشونو  بپوشن...اونوقت من که دارم دندونامو روی هم فشار میدم کل عصبانیتمو روی شلوار بیچاره خالی می کنم و با شدت هر چه تما...
11 شهريور 1392

روزهای کودکی...

مرداد ماه سومین سال زندگیت تمام شد...31 مرداد خاطره ی خوب هم خونه شدن من وباباست...سالگرد ازدواجمون...افتخار میکنم به ازدواجی که ثمره ای چون تو را به ما بخشید...و باز هم خدا را بخاطر این روزها و سالها که پر از شادی و تلخی و البته پر از تجربه برای بهتر شدن بود شاکریم... عزیزکم ازدواج آن چیزی که در قصه ها میخوانی نیست...عشق یک چیز است و زندگی چیز دیگر...اهل شعار نیستم...میخواهم با چشم باز به زندگی نگاه کنی...مثل ما نباشی ..فکر میکردیم وقتی لباس سفید عروسی را بپوشیم و دست یک مرد را بگیریم دیگر همه چی تمام است ..اسب مراد میتازد و هر چه آرزو داشته ایم یکی یکی برآورده میشود...میشود نمی گویم نه..ولی صبر میخواهد، گذشت میخواهد، همدلی میخواهد...
31 مرداد 1392

برای فرداهایت...

دلم میخواهد با تو حرف بزنم...حرفهای مردانه...!! شاید دیگر وقتی برای گفتنش نیابم...شاید وقتی دارم پا به پای بالیدنت پیر میشوم این آرزوها  در لابلای دقایقم گم شوند...نمیدانم برایت مهم خواهد بود که بدانی مادرت در آستانه ی 27 ماهگیت چه آرزوهایی برایت داشته یا نه؟؟! ولی مینویسم برای فرداهایت ...برای وقتی که شاید خودت دل نگران آینده ی فرشته ی کوچکت باشی... عزیزکم دوست دارم شخصیتت در نهایت آرامش و مهربانی قاطع و محکم باشد دوست دارم اعتماد به نفس قوی داشته باشی ..دلم میخواهد پای خواسته ها و آرزوهای شخصیت بمانی ... دلم میخواهد  یک روزی یه جایی  با دیدن یک نگاه احساس کنی سالهاست این نگاه را دیده ای و با شنیدن حرفهایش حس کنی چقد...
24 مرداد 1392

عکس only !!

خدایا خدایا تو رو خدا !! یکم یواشتر ...!!تموم شد 25 ماهگی هم تموم شد..انگار همین دیروز بود در تب و تاب تولدت بودم...خدایا یعنی این منم که دارم به این سرعت پیر میشم؟!! باورم نمیشه انگار گذاشتنمون توی یه گاری و از یه سرازیری هلمون دادن پایین...هیچ جوریم نمیشه این گاری رو متوقف کرد...حداقل خدا رو شکر که مسیرش سنگلاخ نیست...خدا را هزاران مرتبه شکر برای داشته ها و نداشته هایت...برای هر چه که دادی و گرفتی...خداوندا کمکم کن مادر خوبی باشم برای مهتابم و همسر خوبی برای مصطفی و از همه مهمتر اونجوری باشم که خودم از خودم راضی باشم...  مرور خاطرات این ماه در ادامه مطلب... دختر من روزی چند بار به این مکان آمده و به نی نیه موجود در عکس با خ...
12 مرداد 1392

دغدغه ها....

این روزها شدید فکرم مشغوله...یه تلنگر کوچیک کافیه که بفهمی چقدر مسئولیتت سنگینه...چقدر راه داری تا مادر خوبی بودن...همیشه نوشتم"دوست دارم بینهایت.برای موفقیتت همه ی سعیمو میکنم .برای خوب بودن تو جونمو میدم.." ولی ....   کاش خودخواهی ها و بی ملاحظگیمون بذاره که درست عمل کنیم...چقدر کار داره که بتونی لوح سفیدی رو که بهت هدیه دادن زیبا و رنگی کنی...باید بفهمیم که مادربودن فقط نگران سلامت و وزن بچه بودن نیست...!! این فکر و عقاید یک شخصه که بهش ارزش میده و صدالبته عقاید و افکار هر کسی در کودکی و در خانواده شکل اصلیشو میگیره..و متاسفانه این قضیه رو خیلی سخت و پیچیده میکنه...خیلی خیلی...   تلنگر مذکور به چند روز گذشته برمیگرد...
7 مرداد 1392

عکسای آتلیه 2 سالگی

  اول از همه میخوام تو این پست از همه ی دوستای خوب و مهربون وبلاگیمون که با تبریکای قشنگشون در بهترین روز زندگیم نقش پررنگی داشتن یک تشکر ویژه بکنم و براشون بهترینها و زیباترین ها رو آرزو میکنم...دوستون داریم چند تا عکس یادگاری عجله ای برای تولدت گرفتیم...ولی من که دوسشون دارم..اولین بار بود که تو آتلیه می خندیدی...والبته کلی هم آتیش سوزوندی...ولی خوب بالاخره این هم خاطره شد....مثل همه ی روزهای زندگی که بی وقفه در گذرن...بقیه اشم ببین....     ...
25 تير 1392

رنگین کمان خوشبختیمان فردا سرآغاز تو و ماست....+عکس های تولد

شکوه این روز را که پر از رنگ و شادی است و برای تو و ما زیباترین سرآغاز به نظاره مینشینیم... تا یادآور طلوعت در آسمان آبی زندگیمان باشیم ... سالروز میلادت مبارک...    با یک دنیا رنگ و شادی تولدت را گرامی داشتیم تا بدانی پر رنگترین لحظه ی زندگیمان ،لحظه ی ورودت به دنیایمان بوده و هست...فرشته ی عزیزم دوستت داریم عاشقانه....   دخترم عاشق کادوی خاله اش شده بود و همش باهاش سرگرم بود... مهتابم مائده جون ساقدوشت بود و کل مراسم همراهت بود... مهمونای کوچولوی دوست داشتنیت.... کلی نقشه واسه رنگین کمون کوچولوم داشتم ولی موقع آماده کردنت خیلی همکاری !! ...
16 تير 1392

بازم شیرین

1-توی شهر بادی آخر وقت داشتی با یه پسر کوچولو بازی میکردی که کوچولوی مذکور متوجه نبودن مادرش شدو زد زیرگریه...دختر مهربون من در حالیکه منو بهش نشون میداد میگه" گیه نکن نی نی... مامانی اونجاست!!"....عزیزمی  2-غصه خورد تو فرهنگ لغت مهتاب خانوم ما معانی مختلفی داره نمونه اش: داشتی آب میخوردی که شکمت صدا داد باخنده و تعجب می گی"شمکم غصه خورد"!!!.....یه بارم چندتا پفک خورده بودی و فک کنم به معده ات نساخته بود ترش کردی گفتی" دهنم غصه خورد!!" و دقیقا بعدش همه ی پفکا رو بالا آوردی... 3-داشتی شیر میخوردی و بابا داشت کاراشو میکرد و همزمان قربون صدقه ات میرفت : نفس بابا..جون بابا....دختر بابا...ادیبوی بابا!!....که دست از شیرخوردن ک...
28 خرداد 1392