روزهای کودکی...
مرداد ماه سومین سال زندگیت تمام شد...31 مرداد خاطره ی خوب هم خونه شدن من وباباست...سالگرد ازدواجمون...افتخار میکنم به ازدواجی که ثمره ای چون تو را به ما بخشید...و باز هم خدا را بخاطر این روزها و سالها که پر از شادی و تلخی و البته پر از تجربه برای بهتر شدن بود شاکریم...
عزیزکم ازدواج آن چیزی که در قصه ها میخوانی نیست...عشق یک چیز است و زندگی چیز دیگر...اهل شعار نیستم...میخواهم با چشم باز به زندگی نگاه کنی...مثل ما نباشی ..فکر میکردیم وقتی لباس سفید عروسی را بپوشیم و دست یک مرد را بگیریم دیگر همه چی تمام است ..اسب مراد میتازد و هر چه آرزو داشته ایم یکی یکی برآورده میشود...میشود نمی گویم نه..ولی صبر میخواهد، گذشت میخواهد، همدلی میخواهد و درک....باید الفبای زندگی با همسر را بیاموزی...فیلمها و قصه ها را بیخیال شو...زندگی قطاری است که خود آنرا باید بسوی خوشبختیت برانی...باید بیاموزی رسم راندن این قطار را....
همسرم ،همسفر صبور و مهربانم بابت همه ی گذشت هایی که برای زندگیمان کردی و برای امنیت و آرامشی که در پناه مردانگیت بر این خانه حکفرماست دستان گرمت را میبوسم...
روزهای کودکیت در ادامه....
یه روز قشنگ با یه عالمه هم بازی دوس داشتنی....پارک رنگی !(پارک بانوان)
انیسه عزیز خاله که مثل یه مادر مواظب مهتاب بود و من خیالم تخت تخت....
هر چی خواهش میکردیم بیخیال جوجو نمیشد که نمیشد...
بابا اداره بود که پشت تلفن بهش گفتی بستنی میخوای ...رفتیم آب بازی و هنوز در نیومده بابا تو ساعت اداری، با یک بستنی خوشمزه اومد خونه....خدا شانس بده...
آرزوم این بود که موهات بیفته رو شونه هات....یه کم به آرزوم رسیدم...
اینم آن شرلیه خودم...
جوجو همچنان سوگلیه خانوم کوچولوئه....
اینقد گشتم تا بالاخره اینا رو واسه اتاقت پیدا کردم...خیلی دوسشون دارم...
پست بدون عکس هنری که مزه نداره که...
پی نوشت: جدیدا باب اسفنجی که میبینی میخندی...مخصوصا به کارای پاتریک...