نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

18مین ماه زندگیت پر ستاره مهتابم...

سلام دختر قشنگم..شکوفه بهارم..عشق جاودانه ام...18 امین ماهگردت مبارک...سبد سبد عشق وسلامتی تقدیم تو باد...وباز هم هزار بار ممنون که بهشت قشنگتو واسه اومدن به کلبه ی کوچیک مامان و بابا ترک کردی و زندگیمون رو غرق نور عاشقانه ات کردی مهتابم...دوستت داریم تا پای جان.. پی نوشت:امروز واکسن 18 ماهگیتو زدیم...تا الان که همه چی خوب بوده و تو مثل فرشته ها خوابیدی..قد و وزنت هم خوب بود..خدا رو بابت همه چی شاکرم...راستی عشقم پارسال مثل این روز آخرین روز مرخصی و با تو بودن بود...چقدر زود یک سال گذشت از اونهمه دغدغه پی نوشت 2:امروز سال نو میلادی هم شروع شد چه تقارن قشنگی...   ...
28 دی 1391

اولین برف...

این عکس اولین برخوردت با برفه..بردمت خونه مادربزرگ که تو حیاط برف بازی کنیم ولی میونه ی خوبی باهاش نداشتی و حتی دستتو نمیزدی بهش..برات عجیب بود و شاید کمی ترسناک دیشبم موقع باریدن برف توی ماشین میگشتیم و بابایی برات شعر گنجشکک اشی مشی رو خوند وتا اومدن به خونه قشنگ یادش گرفته بودی فقط با "گوله میشی" مشکل داری..خدایا بخاطر این همه نعمتت شکر...   ...
12 دی 1391

18 ماهگی و چند عکس

دخترم روزها مثل برق میگذرند ..نمیدانم از خوشحالی بودن با توست که گذرش اینچنین شتابنده است یا از بخت من که به این آسانی روزهای شیرین حضورت را یکی پس از دیگری رج میزنم بی آنکه آنگونه که میخواهم از وجودت لبریز شوم...شادیم:آغوشت پهنه بی انتهای خوشبختی من است..نمیخواهم به فرداها و ترک این آغوش فکر کنم میخواهم لحظه لحظه اش را برای فرداهای دلتنگیم در آغوش کشم.. داری حاضر میشی عشقم...:) خواب فرشته ام وسط یه باغ گل... اینم شب چله خونه مامان بزرگ ...   ...
6 دی 1391

مهتابم در17 امین ماه زندگیش...

اولش بگم که فقط 16 روز دیگه مونده تا واکسن 18 ماهگیت...بازم استرس دارم..امیدوارم این دفعه هم مثل سریهای پیش همه چی به خوبی بگذره ولی عوضش تا 6سالگی دیگه راحتیم..البته یک چشم بهم زدن میگذره..مثل این 18 ماه که گذرشو احساس نکردیم...عزیزم دختر گلم حسابی خانم و فهمیده شدی ..تو کارای خونه بهم کمک میکنی ..اینقدم خانمی که اگه چیزی بخوری آشغالشو زمین نمیندازی یا میدی به من یا خودت میندازی تو سینک ظرفشویی...فدای قدو بالات که الان دیگه به سینک میرسه...عاشق زیورآلاتی و همیشه گردنبندای خاله رو ازش میگیریو میندازی گردنت...هر تغییری تو ظاهرت میدم میگی:"بلیم آینه ببینیم"..از الان معلومه دخملم قرتیه خلاصه همه چی با تو عالیه البته مامان دیروز سرما خورده و ...
6 دی 1391

دایی آخری و عکساش!!

دیروز چند تا عکس بامزه توی لپ تاب دایی آخری جون (دایی جواد عزیز) دیدم که خودم کلی یاد قدیما کردمو خندیدم...برات اینجا میذارمشون ...دلم برای اون روزات تنگ شد خوشگلم...   الهی ابروهاتو ببین!! به چی داشتی ایجوری بامزه نیگا میکردی؟؟ عکس تمام لپ مهتاب....!!!! اینم توپولوی مامان...قربونت برم من.. اینجا هم باغمون رفته بودیم توت خورون...این گل عجیبم اونجا پیدا کردی... الهی قربون خنده ی دخمل بی دندونم بشم من... ...
4 دی 1391

مهتاب و کامپیوتر

کامپیوتر خونه اسکرین سیورش آکواریومه..توام ما رو کشتی با ماهیاش..تا چشمت میوفته به کامپیوتر یا ما رو پاش میبینی میگی:"ماهی سیا ببینیم" ..ماهی سیا هم یکی از ماهیهای توی آکواریومه...جالب اینه که بعد چند دقیقه ماهیا تاریک میشن و تو از این صحنه اش حسابی میترسی بخاطر همین ما رو مجبور میکنی بغلت بشینیم و شما ماهیارو نیگا کنی..اینم روایت تصویریش..: بقیه اشم ادامه مطلبه.. .. اینجا همه چی آرومه و داری ماهیا رو تماشا میکنی... پسته هم بهشون میدی بخورن... یهو صحنه ترسناک میشه و واکنش مهتاب........"مامانی بیا بگلم" آخه کجاش ترس داره...البته چرا یه کم ترسناک هست حالا که میبینم... دوباره آرامش...... ...
30 آذر 1391

دختر بابا

دیشب تو و بابایی با هم بودین..بابایی میگفت داشته پای کامپیوتر کاراشو انجام میداده که دوبار رفتیو آروم در گوشش گفتی" بابایی دوست دالم"... مریم نوشت: مصطفی همسر عزیزم منم دوست دارم...   ...
19 آذر 1391

شیرین زبونیا...

مامان نوشت 1: دیروز با هم تو اتاق بودیم از دست شیطنتات با حالت قهر اومدم بیرونو توی حال نشستم..از اتاق بیرون اومدی ..منو نمیدیدی...صدا میزدی" مامانی م یم ...مامانی...عشک من.." مامان نوشت 2: چند وقت پیش توی یه عروسی آهنگ درپیته "چین چینه دامنت ..از خونه بیرون نیا میدزدنت"رو شنیدی از اون موقع همش میخونی" دامنت...نیا بیرون..میدزدن..." مامان نوشت 3: داشتیم با بابایی تلویزیون میدیدیم که کنار میز تلویزیون یه دفعه ای شروع کردی به خوندن" بف مایید شام...عسیسیم بف مایید شام.." مامان نوشت 4: سر سفره غذا که داریم میکشیم میگی"ب به ..غذای کومزه..." مامان نوشت 5: پرستارت که میخواد بره بهش میگی" ممنون ..سلامت" مامان نوشت 6:باب...
15 آذر 1391

دوستای جدید مهتاب جونم...

این روزا مهتاب عاشق بازیه...مخصوصا اگه یه همبازی خوب و بیکار گیرش بیاد...دیگه محاله ولش کنه مگه اینکه طرفش در بره ... با همه چیم سرگرم میشه....بابایی هم دیشب براش پرنده خریده بخاطر اینکه تو از پرنده های مائده خوشت اومده بود (خدا شانس بده) خلاصه دوتا همبازی کوچولو هم تو خونه داری که البته حسابی ازت میترسن طفلکیا... تا میبیننت صداشون درمیاد...دیشب موقع خریدنشون توی مغازه 3تا خرگوش سفید خوشگلم بودن که عاشقشون شده بودیو اصلا نمیترسیدی ازشون..طفلیا رو با گوشاشون میگرفتی و بلند میکردی...امروزم با هم رفتیم خونه ی "النا" بوسش میکردیو میگفتی"چش داله"!!! خیلی واست عجیب بود که چشم داره؟؟!!...کلیم با اسباب بازیاش حال کردی....
10 آذر 1391