نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

دغدغه ی این روزای من...

عسلم بیماریت و بعدشم داروهای من که باعث بی اشتهاییت شد حسابی وزنتو کم کرده و من همه ی فکر و ذکرم شده جبران وزن از دست رفته ات...کلی سرچ کردم و از این واون سوال کردم..کلی برنامه برات دارم...امیدوارم سالم باشی وزنت جبران میشه گل قشنگم.. . این روزا به روایت تصویر...   قربونت برم که لپات اینقد کوچولو شده...اونام آجی و داتاشی مهتاب جونن.... شیطونک مامان ...عاشق دستمال مرطوبی(فیفینی)..!!..همیشه یکی کش میریو همه جاتو "بشوبشو" میکنی... آخه وروجک اونجا رفتی چیکار..اونم لیوان خرسی وستاره های مهتاب جونه که عاشقشونه... اینم مهتاب پیکاسو در حال نقاشی کشیدن...قربونت برم که اونقد قشنگ مدادو میگیری تو دستای کوچولوت... ...
15 آبان 1391

یادی از گذشته ها..

سلام عزیزم امروزم چندتا عکس از نی نی گولوییت میذارم..یادش واقعا بخیر... الهی قربونت برم من که اونجوری خوابیدی...اون گل سرت منو کشته.... آخ قربون تو بشم من...شستشوی بعد تعویض پوشک... روزای اول تولدت...هوا حسابی گرم بودو توام حسابی گرمایی بودی..با شلوار وبلوز مخالف بودی...باید اینجوری ول بودی تا بخوابی همیشه هم همینجوری کج وکوله میخوابیدی...دلم برای اون موقعا تنگ شد... ...
15 آبان 1391

آجی ..داتاشی..

سلام به دخمل عزیزتر از جونم...دیروز عید غدیر بود..ولی ما اصلا روز خوبی نداشتیم...روز جمعه من شیفت بودم وعصر همه با هم خوابیدیم...شبم تا دیر وقت بیدار بودیمو تو با اینکه بی اشتها بودی ولی حالت خوب بود...صبح ساعتای 8:30بو د که بیدار شدی ولی من و بابایی هنوز خیلی خوابمون میومد ..خلاصه تو داشتی برای خودت بازی میکردیو منو بابایی هم توی جامون جوابتو میدادیم..که یهو حالت بهم خورد و من و بابا یهو از جا پریدیم و باز من غصه دار شدم..بابایی داشت تمیزت میکردو بغلت کرده بود ولی من پرشده بودم از غصه ..دوباره خوابیده بودی که خاله معصومه زنگ زد..وقتی قضیه رو براش تعریف کردم گفت نکنه خبریه که با خوردن شیرت حالش بد میشه...همین یه جمله واسه خراب کردن اونروز...
14 آبان 1391

اولین زیارت کفتر کوچولو

الهی فدای اون چشای متعجبت بشم مامانی... بهمن 90 بود که با بابایی تصمیم گرفتیم بریم چابهار ..پیش عمو مجید اینا..خلاصه چون راه دور بود و از طرفی دوست داشتیم تو رو هم یه بار پیش امام رضا ببریم تصمیم گرفتیم تا مشهد بریم و از اونجا با هواپیما بریم چابهار... خلاصه مشهدم خونه ی عمو مرتضی ،عمو حسین و خاله ی بابا رفتیم وروزی که رفتیم حرم به قدری سرد بود که واقعا منجمد میشدی...خلاصه تو که لای پتو بودی و کلی ام لباس و تجهیزات داشتی الانم تازه از توشون دراومدی و چشات اینجوری گرد شده... خلاصه منو بابایی از امام رضا خواستیم همیشه مواظبت باشه و برامون نگهت داره... مامان و مهتاب در حم امام رضا-مشهد       مهتاب وبابا...
12 آبان 1391

خدایا شکرررررت.......

  روزی که آدم با خنده ی فرشته کوچولوش از خواب بیدار بشه رو با هیچی نمیشه عوض کرد..خدا رو شکر امروز دیگه حالت خوب خوب شده...صبح به پیشنهاد خودت "مموخ" یعنی تخم مرغ آب پز خوردی و بعدشم سمنی خوردی ..وبا مامان نقاشی کشیدیمو و تو هم به سبک خودت ماه و ستاره کشیدی (یه خط ماه یه خط ستاره).. .اما موقع خدافظی و اومدن به اداره اینقد واسم سخته که تصمیم میگیرم دیگه نرم سر کار و پیشت بمونم ولی فکر آینده ی تو و رفاه بیشتری که میتو نیم برات فراهم کنیم منو تشویق میکنه که این سختیا رو تحمل کنم... توام فرشته ی من با اون قلب مهربونت ..مامانو بخاطر اینکه تنهات میذلره ببخش و بدون که لحظه لحظه عاشقته...بوووس ...راستی بعد سحرواسهشیرخوردن بیدارشدی ومن تا آم...
12 آبان 1391

سلامتی...نعمتی که فقط در نبودش درک میشه..

خدارو شکر دخترم رو به بهبوده البته هنوز بهونه گیری میکنه ولی این دو روز اینقد کم صداشو شنیدم که همونم خوشحالم میکنه...امروز مجبور شدم بزارمش پیش پرستارش که دخترشم آورده بود..خوبه باهاش بازی کنه حوصله ی گلم سر نره...واقعا خدا رو شکر میکنم که بعد هر سختی فرجی هست...بعد هر تاریکی صبح روشنی هست..خیلی از بهبودش خوشحالم...واز خدا میخوام همه ی مادرا رو که بچه های مریضی دارن خوشحال کنه و به همه ی اون فرشته های معصوم و بی پناه سلامتی و شفا عنایت کنه...
12 آبان 1391

عکسای آتلیه مهتاب نفسم...

دیشب دو تا از عکسایی که شهریور گرفتیمو آماده کرده بودن.....اینجا میذارمشون ..من که خیلی دوسشون دارم...   من این عکستو خیلی میدوستم....ناز شدن نه...فداش بشم من... عسلکم دیروز خاله معصومه و سعید اومده بودن پیشت وقتی من اداره بودم وکلی با هم بازی کرده بودین...خاله میگفت وقتی میخواستن سماورو روشن کنن باهاشون دعوا کردیو وگفتی"نکنین..نکنین" الهی فدای تو بشم من... دیشب بابا صدام کرد توام همش تقلید میکردیو میگفتی "م یم" ....قربون اون مریم گفتن تو بشم من..صبم تا 10:30 خواب بودی.وقتی بیدار شدی اومدم بالا سرت و کلی بوست کردم توام کلی منو بوس کردی جیگرم...بعدش صبونه خوردیو "اگوسیا"(انگور سیاه که عاشقشی و این...
12 آبان 1391

روز تولد تو ...شروع دوباره ی من...

سلام..امروز تصمیم گرفتم هنوز که خیلی دیر نشده خاطره ی روز تولدتو بنویسم...دو شنبه 10 تیر بود که چهل هفته ات کامل شد و مابرای آخرین ویزیت با خاله رفتیم پیش دکتر فغانی...گفت که همه چی خوبه وباید برای دونستن اینکه میتونم طبعی زایمان کنم یا نه معاینه بشم..یه NSD و سونو هم برای چکاپ نوشت...فردا صبحش با خاله زهرا رفتم زایشگاه و آزمایشات ومعاینه رو انجام دادیم..دیگه حسابی گنده شده بودم..خلاصه خانم اسماعیل پور(ماما ودوست خاله) گفت که برای زایمان طبیعی مشکلی ندارم ودهانه رحم هم یه سانت باز شده باید راه برم تا بیشتر باز بشه...وبا شروع دردا برم اونجا...خلاصه رفتیم خونه مادربزرگ و اونجا کلی راه رفتمو خندیدیم..خاله زهرا اصرار داشت که من سزارین شم....
12 آبان 1391

باروووووووووووون....

  عزیزکم امروز هوا بارونی بود ...پریروز اولین بارون امسال اومد و من وتو با هم رفتیم از تراس بارونو تماشا کردیم...خیلی ذوق کرده بودی...شعر بارون میاد شرشرو هم دیشب با هم خوندیمو زودیم یادگرفتیش...اولین بار بیرجند بودیم اول تابستون امسال که توی بازار سرپوش یهو وبی مقدمه بارون شدیدی گرفت که همه رو ذوق زده کرد اولین بار اونجا بارونو دیدی و همش پشت سر هم تکرار میکردی"بالوووون"...من همیشه عاشق پاییز بودم...خودمم متولد پاییزم وبا شروع پاییز حال وهوام عوض میشه...دوسال پیش درست روز 12 آبان بود که فهمیدم حامله ام...خوشحال شدم ولی اگه دروغ نگم یه کم ناراحتی و ترس و استرس هم داشتم...آخه هنوز نمی دونستم مادرشدن یعنی چی...اتفاقا توی همین اداره ...
12 آبان 1391