نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

جشنواره زعفران....

عزیزم امروز با هم رفتیم جشنواره ملی زعفران و کلی بهمون خوش گذشت مخصوصا به تو ..آخه عاشق اون آقا خرسی شده بودی که توی غرفه ها راه میرفت وهمش میرفتی بغلش ..آقاهه هم خیلی ازت خوشش اومده بود و میگفت همه ی بچه ها از من میترسیدن خدا رو شکر یکی از من خوشش اومد..بعدشم کلاهشو ورداشتو بوست کرد..میخواستم عکساتو بذارم ولی رم ریدرم خرابه وفعلا نمیشه..بعدشم رقص محلی دیدی با بچه های گروه سرود محلی عکس گرفتی..چادرای عشایری و کلی غرفه ی رنگارنگ..آخر از همه هم سوار قطار شدیو عکس گرفتی..خلاصه روز خوبی بود و کلی بهمون خوش گذشت...یه باغ وحش کوچولو هم تو نمایشگاش زده بودن که قشنگ بود ... مامان نوشت:داشتم قسمت داشبورد وبلاگ رو با مهتاب می دیدم وقتی ستاره قسم...
24 آبان 1391

روزای بی حوصلگی مامان...

سلام عزیزم...این چند روزه خیلی بی حوصله ام منو ببخش مامانی که اونجوری که باید نمیتونم برات وقت بذارم...چقد بده که ما آدم بزرگیم با کلی فکرا و غصه های رنگارنگ که نمیذاره اونجوری که دلمون میخواد با تو بچگی کنیم...دلم میخواست یه بچه بودم که میتونستم با فکر و وقت باز باهات بازی کنم و با خنده هات بخندم...همه وقتم ،فکرم و زندگیم مال تو باشه و هیشکی این دنیای قشنگو با حرفا و کاراش خراب نکنه ...منو ببخش که از غمام واست میگم ولی هیچ مادری همیشه بدون خستگی و غم نیست چون مادر بودن یعنی داستان یک دست و 5تا هندونه...باید دختر بودن،همسر بودن،مادر بودن،خانه دار بودن،شاغل بودن رو با هم انجام بدی و همه هم ازت راضی باشن...خیلی سخته دخترم البته قسمت شیرینش تو...
24 آبان 1391

نی نی جدید...

سلام گل قشنگم... الان اداره ام و خیلیم دلم برات تنگ شده... دیروز با هم رفتیم خونه ی دختر دایی مامان که هفته ی پیش دخمل دومش به دنیا اومده...مثل همیشه ماه بودی و "درسا" کوچولو رو هم دوست داشتی...تو خونه همش میگفتی" بلیم نی نی بگل کنیم" ولی اونجا حواست بیشتر به بازی بود...خلاصه بعدشم رفتیم خونه مادربزرگ و وقتی به خونه رسیدیم از خستگی خوابت برد...عزیزم خیلی دوست دارم..منو به خاطر کم و کاستیها و مشکلاتی که گاهی پیش میاد ببخش....این گلو بابا برام آورده تقدیمش میکنم به تو و میخوام که همیشه شاد و خوشحال کنارم بمونی.. . ...
22 آبان 1391

روزانه ها

عزیز مامان سلام...فدای تو بشم که از فرشته ها هم مهربونتری...عشق من دیروز داشتم دفتر خاطراتم رو میخوندم گفتم بد نیست مطالبی که در زمان حاملگی برات نوشتم رو تو وبلاگتم وارد کنم...این دو نوشته اخیر مربوط به همونه....امیدوارم خوشت بیاد...5شنبه تولد ملیکا جون بود و دخمل خوشگلم تا رسیدیم اونجا یه کم بادکنکا رو زیرو رو کردو خوابید!!...بعد مراسمم هم کلی منتظر شدم تا خانوم خانوما بیدار شن!!!...خلاصه همه ی مراسمو خواب بودی و من هیچ عکسی ازت ندارم که اینجا بذارم...فقط گیفت مراسم که دو تا کفشدوزک بود شده وسیله بازیت و حسابیم دوسشون داری...قربون دخمل نازم بشم من...دیشبم مامان بزرگ اینا خونمون بودن و توام یه دل سیر با خاله بازی کردی و کلی دختر ماهی بودی....
21 آبان 1391

37 هفته گی....

عزیزم ،نیمه وجودم سلام: الان روز 22خرداد نوده ومن 37 هفته است که منتظر دیدن توام.و دیگه روزای آخریه که من در انتظارم.. نفسم : تو این روزا و مخصوصا روزای اول من خیلی اذیتت کردم وازینبابت شرمندتم ولی تو همیشه با من خوب بودی و منو لحظه لحظه عاشقتر کردی.. عشقم : دلم میخواد هر چه زودتر اون دستای کوچیک و مهربونتو تو دستام بگیرم و ببوسم.ونگاهتو که مثل فرشته ها پاک و قشنگه با تموم وجود نگاه کنم. عسلم :من دارم "مادر" میشم ..راستشو بخوای باورم نمیشه ،تا وقتی نیای تو بغلم هنوزم باورم نخواهد شد.خیلی دوست دارم حسش کنم.هر چند الانم با منی و از هر وقت دیگه به من نزدیکتری. جیگرم : نمی دونی هر روز صبح که با تکونات بیدار میشم ...
20 آبان 1391

38 هفته انتظار....

بازم سلام عزیزم خوبی قربونت برم؟ امروز 30 خرداده. 8 روز دیگه ام گذشت .الان منتظر بابایی ام از سر کار برگرده دلم برات تنگ شد گفتم چند کلمه ای باهات حرف بزنم.خاله آزاده رو یادته؟ نی نی اونو تو با هم بودین تقریبا.نی نی خاله بدنیا اومد.قرار بود اسمش رها باشه ولی "آرام" شده. اسم قشنگیه نه خوشگلم؟ هنوز نمیدونم واقعا اسمتو چی بذارم دوست دارم به دنیا بیای ببینمت اونوقت برات اسم انتخاب کنم. هر چند بابا میگه"مهتاب" نمی دونم خودت دوست داری یا نه مامانی؟ کاش میشد خودت یه جوری بهم بگی چی دوست داری ..میخوام یه اسم تک و خوشگل برات بذارم عزیزم. فدات بشم مامان جونم "باران" اسم قشنگیه ولی میدونی یه حورده همه گیر شده.راستی عزیزم این دو روز آخر ه...
20 آبان 1391

متفرقه از روزای با تو بودن....

فرشته ی من چرا رو زمین خوابیدی؟!....آخ من که از خوردن اود دستا سیر نمیشم.... نترس مامانی...این پاته بعد آب بازی!!!....اولین بار که دیدی خشکت زد نمیدونستی چی بگی...بعدش گفتی"اوف شده"....خدا نکنه عسلم.. دشمن این گردنبندتی...بذار یه دقیقه بمونه رو گردنت آخه شیطون.. مامان نوشت: دیروز خاله معصومه میگه سعید این چند روز با صلوات شمارش یه عالمه صلوات فرستاده گفته برای سلامتی و شفای مهتاب... قربون شما بچه ها و روح آسونیتون بشم من...از همینجا صورت تپلیتو میبوسم خاله جون...الهی همیشه سالم باشی....راستی باید بگم رابطه تو با سعید خیلی عاطفی و عشقولانه است وقتی بعد چند مدت همو نمی بینین کلی بوسش می کنی اونم همیشه دلش برات تن...
18 آبان 1391

روزانه ها...

سلام جیگر مامان... هر روز تو حالت خوبه منم حالم خوبه..اصلا یه جوری شده که اگه حالت خوب باشه و اشتهات خوب باشه اونروز منم خوبم و خوشحال در غیر اینصورت اصلا اعصاب ندارم.. خدا رو شکر این چند روز بعد از قطع قرصام شدی مثل قبل ..بزنم به تخته اشتهاتم حسابی وا شده و من چاق میشم وقتی تو اونجوری قشنگ غذا میخوری... خدا رو هزار مرتبه شکر...عزیزم دیروز یه خانم برای دوختن کاور مبلا اومده بود اونم فهیمیده بود که خیلی با استعداد و خوش زبونی ..میگفت ببرینش مهد حیف اینهمه استعداده...قربون دخمل باهوشم برم... مامان نوشت:دیروز داشتم ناخناتو کوتاه میکردم وبرای اینکه بذاری و وول نخوری داشتم میگفتم نیگا ناخنات بلند شده زیرش میکروب رفته ...توام برخلاف همیشه بی...
17 آبان 1391