نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

دخمل عینکی...

نمیدونم این دخمله چه عشقی به این عینک مامان داره...همیشه در صدده که ورش داره...هر دو تا دسته اشم شکسته...که تعمیرش کردیم..آخه اگه یه نوام بخرم بازم همین بلا رو سرش میاری...قربونت برم من با اون دندونای موموشیت.. . جوگیرم شده دخملم...از بالا عینکش داره نیگام میکنه. ..   ...
3 آبان 1391

تولد 100 روزگیت...

صد روزگیت مصادف شده بود با تولد امام رضا ما هم با بابا یه کیک گرفتیمو جات خالی تا آخرش خوردیم...توام فقط گریه کردی آخه خیلی خسته بودیو خوابت میومد و اصلا حوصله ی این قرتی بازیا رو نداشتی... از بیرونم اومده بودیمو جات خیس بود ،بچه ها هم که حسابی چلونده بودنت و اونوقت ما هم وقت گیر آورده بودیم..خداییش حالا که فکرشو میکنم حق داشتی به خدا....دیوونتم ببخشید... ...
2 آبان 1391

روزانه ها...

سلام عزیزم... امروز خدا رو شکر صبح که میخواستم بیام اداره خواب بودی ومن گریه ی تو نازنینمو ندیدم خیلی ممنونم هرچند ساعت 7واسه خوردن شیر بیدار شدیو و قبل هر چی سوال کردی"خاله خاله کجاست؟"...بمیرم من که نگران اومدن پرستار و رفتن مامانی قربونت برم من... دیروز روز خوبی بود..از اداره که اومدم با هم رفتیم آب بازی...بعدش برات جیگر کبابی کردم و توام خیلی قشنگ خوردیشون..آخه دلم میخواست دخترمو بعد مریضی اش تقویت کنم...بعد ناهار هر کاری کردم نخوابیدی و با اومدن بابا کلن خواب از سرت پرید ولی عوضش کلی با هم بازی کردیمو منو شگفت زده کردی...آخه بعد اینکه خسته شدی گفتی"لا لا کنیم" بعد شروع کردی به خوندن لالایی ات"مهتاب لالا..مهتاب لالا...آمد دوباله مه...
2 آبان 1391

ترس...

عزیز دل مامان سلام... دیروز عصر شیفت بودم ساعت 12:30 خوابوندمت و بعد از اومدن پرستارت(خاله خاله) اومدم اداره...ساعت 6:30 وقتی دیدم با بابا اومدی دنبالم کلی ذوق کردمو همه ی خستگیام در رفت..بعد با هم کمی تو خیابونا گشتیم و با هم رفتیم پارک خودت پیش هاپو ...یه کم بازی کردیمو چون هوا یه خورده سرد بود زودی سوار ماشین شدیم...قربونت برم که هنوز به مغازه بستنی فروشی نرسیدیم به بابا میگی "مسنی بخریم؟" ...آخه تو چجوری آدرسا رو به این خوبی یاد میگیری جغله ی مامان؟؟ ...بعش باز هوس "کوفک" یعنی پفک کردی...البته بابایی اجازه نمیده تو پفک بخوری عوضش برات پاپ کورن خرید ورفتیم خونه...با بابایی داشتیم شام می خوردیم که یه صدای افتادن و بعد گریه ی تو ما رو از ج...
2 آبان 1391

جیگر اون اخماتو....

این عکسو به سفارش احمد آقا(شوهر خاله) ازت گرفتم...آخه همش میگفت ازش لخت عکس بگیرین خیلی خوردنی میشه...راستم میگفتا...میبینی آدم هوس میکنه گازت بگیره...(لاحول ولاقوه الا بالله..به سفارش عمه جون) الهی مامان فدات بشه عزیزم.. ...
1 آبان 1391

مامان و نی نی ...

دختر گلم اینجا 7 ماهش بود و مامان تصمیم گرفت هنوز که دندونای دخرش در نیومده ببرتش آتلیه.. خلاصه لباسی که عمومرتضی واست از مکه آورده بودو پوشیدیو با خاله زهرا رفتیم پرنیان..ولی آتلیه اش خیلی سرد بود وحتی نشد شلوارتو در بیارم آخه لباسه خودش یه شلوارک خوشگل داشت... تو هم اصلا حال نمیکردی عکس بگیری...خلاصه چند تا عکس هول هولی گرفتیمو اومدیم ..ولی چند تاشون قشنگ شدن ..یه آلبومم واست درست کردم و عکساتو گذاشتم اون تو..چند تا از عکسا رو هم دادم به مامان بزرگا و خاله ها... پی نوشت:در کل فدات بشم دربست.... چند تا از عکسا رو هم در ادامه میذارم.. میبینی دندون نداری...بی دندون...بالاخره افتخار دادی و یه لبخند زدی کلی با خاله شکلک در کردیم...
30 مهر 1391

عکسای دو ماهگی مهتاب نفس..

هر روز که میگذره شیرینو شیرین تر میشی...الان دستاتو که بگیرم بلند میشی ولی هنوز نمیتونی بشنی...جیگر مامان زودی بزرگ شو با مامان حرف بزن باشه...بوس قربون اون خند هی کوچولوی گوشه لبات بشم من...بابا داشت واست شکلک در می آورد...       خانوم کوچولومون از ددر برگشتن فداشون بشم من...پاهاشو ببین چه کوچولوئه... چقده بغلی هستی تو مامان... ...
30 مهر 1391