نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

باروووووووووووون....

  عزیزکم امروز هوا بارونی بود ...پریروز اولین بارون امسال اومد و من وتو با هم رفتیم از تراس بارونو تماشا کردیم...خیلی ذوق کرده بودی...شعر بارون میاد شرشرو هم دیشب با هم خوندیمو زودیم یادگرفتیش...اولین بار بیرجند بودیم اول تابستون امسال که توی بازار سرپوش یهو وبی مقدمه بارون شدیدی گرفت که همه رو ذوق زده کرد اولین بار اونجا بارونو دیدی و همش پشت سر هم تکرار میکردی"بالوووون"...من همیشه عاشق پاییز بودم...خودمم متولد پاییزم وبا شروع پاییز حال وهوام عوض میشه...دوسال پیش درست روز 12 آبان بود که فهمیدم حامله ام...خوشحال شدم ولی اگه دروغ نگم یه کم ناراحتی و ترس و استرس هم داشتم...آخه هنوز نمی دونستم مادرشدن یعنی چی...اتفاقا توی همین اداره ...
12 آبان 1391

16 ماهگیت مبارک عسلم......

16 ماه گذشت ...دیگه داری واسه خودت خانومی میشی ها...چشم هم بزنیم دخترمون میره مدرسه دکتر میشه....الهی من فدای اون خانوم دکتر که شما باشی بشم... عسلم دیشب باز بالا آوردی..ولی امروز حالت خوب بود خدا رو شکر...کل شبو بالا سرت بیدار بودم و ازخدا میخواستم طوریت نباشه...الهی هیج جای دنیا هیچ کوچولویی غمگین نباشه..الانم خوابی ولی من بیخوابی به سرم زده...برای نفسم دعا کنین... مامان نوشت:صبح پولا رو از تو کیفم درآوردیو میگی"آگا..خمنی.."!!!(آقای خمینی)...بعدشم بوسش کردی...!!! چش سفید این چیزا رو کی یادت میده دیگه؟؟!!..این پرستارت داره منحرفت میکنه ها...:) ...
12 آبان 1391

بهشت...

سلام عزیزم اولش میخوام ازت تشکر کنم که دو سه روزه خیلی ماه شدیو موقع اومدن مامان به اداره ناراحتش نمیکنی و با خاله میری "زبوری"(زنبوری ..گهواره ات که شکل زنبوره) رو لاک میزنی..:) ..فدات شم من که اینقد زود گول میخوری...دیشب رفتیم خونه ی سهیلا وسهیل! بچه های دوست بابایی..اونجا کلی با سهیلا بازی کردی و اصلا اذیت نکردی...وقتی اومدیم خونه بابایی داشت پوشکتو عوض میکرد که اخماشو کرد توهم که مثلا دعوات کنه ..شمام که ازین عادتا نداری چشات پر اشک شدو شوع کردی به گریه...بابایی هم بغلت کرد و کلی معذرت خواهی کرد توام داشتی ناز میکردی و در حال گریه میگفتی"گ یه نکن مامان...."!!...الهی من قربون گریه ات بشم..قضیه ی بهشت برمیگرده به خواب امروز صبحم..خواب مید...
10 آبان 1391

اولین ساعات تولدت...شروع یک زندگی..

اولین عکس شاید هنوز نیم ساعتم از تولدت نگذشته..کاش میدونستم چه حسی داری...خیلی باید حس عجیبی باشه...خوابیدن توی یه دنیای تازه..با آدمایی که اولین باره میبینیشون...حسشون میکردی ولی اولین باره میبینیشون....ولی حس ما که قابل وصف نبود درست از لحظه ای که دیدمت اونقدر وابستت شدم که تا زنده ام یه لحظه بدون تو نفس ندارم...وقتی آوردنت بابا ازت این عکسو گرفت...اولین بار که خودم دیدمت فقط دهن بازت که داشت گریه میکرده دیدم..اصلا منتظر نشدی بزنن پشتت گریه کنی خودت داشتی تو دستای خاله گریه میکردی ..اولین کسی که گرفتت خاله زهرا بود...میگفت وقتی بردتت واسه قدو وزن اولیه و پوشیدن لباس در همون حالت کثیف بوسیدتت..شاید از همون موقعم بین تو خاله صمیمیت عمیقی...
8 آبان 1391

یه روز قشنگ کنار دختر وهمسرم...

امروز جمعه است و منم شیفت نیستم خدا رو شکر... الانم دخترم خوابه ومن از فرصت استفاده میکنم و یه کم راجبه امروز مینویسم..صبح ساعت 9 بیدار شدی ولی من خیلی خوابم میومد و هنوز دراز کشیده بودم که با ناز چند بار گفتی"بلن شو...بلن شومامان..مامان؟..مامانی؟؟..".. .منم که اصلا مگه میتونم مقاومت کنم بلند شدم وبا هم صبونه خوردیم... نقاشی کشیدیم با مداد رنگیای جدیدت که دیشب برات خریدم... چندبارم رفتی سراغ بابایی ولی بابایی خوابالوتر ازین حرفاست. .تا ساعت 12 که بابایی بیدار شدو یهو دیدیم در میزنن..عمو حمزه بود!!!گفت از صب منتظره که بیاد مهتابو ببینه...توام که اصلا غریبی نکردی و زودی با عمو رفتی پیش مادربزگ بعدشم من اومدمو تا یه 2ساعتی اونجا بودیم و بعد...
6 آبان 1391

چندتا عکس از ماههای گذشته..

یه خواب خوردنیییییی...بوووووووووووووس  مهتاب با کامیون خودش..بدیش اینه که خودش راه نمیره!! ...اونوقت ما همش باید شما رو "هان هان" کنیم... یکی دیگه از عشقای خانوم کوچولوی ما"کوتولول"...اصلا دخملمون دوس نداره "توزیون" خاموش باشه...اولین کاری که میکنه روشن کردنشه...     اینم وروجک خانوم خونه ی ما....وروجکی که خونه بدونش زندونه....   ...
6 آبان 1391

عکس آتلیه یک سالگی دخترم...

این عکسو مشهد گرفتیم درست 3روز بعد تولدت...برای عروسی عمو حمزه رفته بودیم مشهد...من یه چند ساعتی توی آرایشگاه بودم و تو وبابا خونه عمو مرتضی بودین...خلاصه وقتی با بابا اومدی دنبالم حسابی لبات خشک بودو دلت واسه مامانی تنگ شده بود..  وما هم سریع چند تا عکس گرفتیم یه دونه عکس 3تایی خوشگلم گرفتیم و بزرگ کردیم واسه اتاق خوابمون...تو عروسی هم همش پیش بابایی بودی و اصلا اذیت نکردی..خیلی خوش گذشت... ...
5 آبان 1391

هندونهههه....

دخترم عاشق هندونه بودی... اینقدم قشنگ و با ادا میگفتی "اندونه" که توی فامیل معروف شده بودی و همیشه ورد زبونت هندونه بود..بابا هم برات یه توپ هندونه ای خریده بود که خیلی دوسش داشتی...عمه جون(عمه دون) میگفت اگه یه وانت هندونه بخریم و تو رو بذاریم که بگی"اندونه اندونه" سه سوت فروش میره... .اینم چند تا عکس از هندونه خوردنت...دیشبم دخترم با بابایی اومد دنبالم و توی ماشین گیر داد به دی دی...و یه کم که خوردی گفتی" مامانی بوس"..بعدم دستاتو دور گردنم حلقه کردیو بوسم کردی...منو بابا رو میگی کلی ذوق کردیم...چقد تو ماه و مهربونی آخه.. .شبم تو خونه داشتی دی دی میخوردی که یهو ول کردیو گفتی" خسه شدم"!!! ...خسته شدی!!!آخه من چه جوری تورو نخورم مامانی.. .ق...
4 آبان 1391

دست و پاهای کوچولوت...

من همیشه عاشق دست و پاهای کوچولوت بودم واسه همین همیشه ازشون عکس میگرفتم اینا اولین عکسایی که از دست و پاهای فرشته ی کوچولوم گرفتم...خیلی نازن نه؟؟!! قربونت مشتای گره کرده ات بشم من مامان جونم...البته این اصلا نشونه ی خسیس بودن نیستا...بوووووس ...
4 آبان 1391