نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

مامان خانوم فعال میشود...

عزیزم دخترکم سلام... امروز اومدم که متحول بشم ! آره دیگه چه معنی میده آدم یه دختر قند عسل شیرینو دوس داشتنی تو خونه اش داشته باشه اونوقت هیچی راجبش ننویسه و سالی یه بار یه پست بذاره ؟ مگه غیر اینه که این وبلاگ قراره دفتر خاطراتمون باشه ؟ الان این مامان خانوم تنبل و نادم اومده اینجا که بهت قول بده نذاره این روزای شیرین و لحظه های قشنگمون سر بخورن و توی عبور روزامون گم بشن ...اصلا هر روز هر اتفاق خوشمزه ای افتاد میام مینویسم ..قول میدم دختر قشنگم.. وای چقد من حرف نگفته دارم..بذار از یه جایی شروع کنم دیگه اگه این پست خیلی مالیخولیایی شد ببخش دیگه میدونی که خیلی وقته حرف نزدم.. عسلم الان درست سه سال و یک ماهو سه روز سن داری ..وقتی بهت ن...
15 مرداد 1393

تولدانه- فرشته ی صورتی من

               دخترکم ،فرشته ی صورتی من ، همه ی روزهای زندگیم با آمدنت پر از پروانه های صورتی و یاسیه زیبایی شده که در تمام لحظاتم به پرواز در می آیند و آسمان زندگیمان هر لحظه از مهتاب نگاهت نورباران میشود.نمیتوانم احساسم را از آمدن و داشتنت آنگونه که باید بیان کنم و فقط شکر میکنم خدایی را که مارا لایق فرشته ای چون تو دانست.مقدمت ترانه باران آسمانی ترینم....   تولدانه در ادامه مطلب روز جمعه 13 تیر خواب از سرم پریده بود بیدار شدمو رفتم اتاقت و با ذوق فراوون مشغول چسبوندن پروانه های رنگی شدم.و بعد هم مقدمات افطاری.کل روز با عشق و شکر تمام نگاهت میکردم و هر لحظه محکم در آ...
15 تير 1393

مقدمت ترانه باران

                ساعت 12 روز 12 تیر ،لحظه ای که مبدا خوشبختی و نشاطمون شد.لحظه ای که صدای تو در گوش زندگیمون پیچید.لحظه ای که باور کردیم معجزه را ،لحظه ای که فهمیدم عشق بالاتر ازین نمیتواند باشد. فرشته ام امروز حال عجیبی داشتم .صبح رنگ دیگه ای داشت ،خواب بودی و من دلم نیومد بیدارت کنم فقط نگات کردم و خدا رو بابت وجودت شکر کردم.هنوز خواب بودی و من توی اتاق صورتی و پر از پروانه ات داشتم خاطره های اونروز قشنگو مرور میکردم.ترس و نگرانیی که پر از امید بود..پر از تجربه ای ناشناخته ،پر از سوالهایی که تو ذهنم مرور میشدن :"یعنی سالمه ؟چه شکلیه ؟ واقعا دارم بچه ...
12 تير 1393

در آستانه سه سالگی

                                           روزهای گرم و پرنشاط تابستون در راهه..و خونه ی کوچیک ما هم با خورشید همیشه تابونش گرم و شیرینه..اونقدر محبت و انرژی میگیریم از وجودت که همه ی سردیها و ناملایمات در حلاوتش حل میشه.اونقدر خودتو تو دل همه جا کردی که گاهی یه روز کامل نمیبینمت و همه دوست دارن کنارشون باشی.مخصوصا بابا بزرگ (بابای بابا) که اگه یه روز نری خودش زنگ میزنه و میگه بفرستیمت اونجا. خاله جونت که دیگه جای خود داره! یکی از تفریحای مشترکمونم پیاده رویه و معمولا عصرا با هم میریم و همیشه نهایت لذتو میبرم از کنارت قدم ز...
1 تير 1393

درخشش لحظه های من

چشم هم میزنی اردیبهشتم از نیمه گذشته...بهار امسال پر از نعمت و برکته ..روزهای اردیبهشتیه ما عین خود بهشته ...هر روز بارون و بارون و بارون...و عطر مست کننده ی یاس توی خیابونا...ذهن من اما این روزها پر از سواله ..پر از فلسفه های تکراری و چراهای بی جواب و همیشگی..دخترکم به همین زودی تو داری دختر کوچولوی سه ساله ی من میشی ..منی که در آستانه ی سی سالگی هنوز حس میکنم کوچولوی سه ساله ی بابام !! منی که هنوز  یه آغوش پر محبت میخوام واسه دلتنگیای دخترونم ...یه پا که سرتو بذاری روش و یه دست مردونه و مهربون که موهاتو نوازش کنه...دخترکم مامان سی سالت هنوز دستای بابا رو میخواد و سفره ی گرم و رنگاوارنگ مامانو...مامان سی سالت هنوز دلش بچگی میخواد ..ا...
19 ارديبهشت 1393
1522 14 31 ادامه مطلب

بهار من با تو بهار میشود....

یک سال دیگه هم گذشت ...یک عید دیگه هم در کنار همدیگه تحویل کردیم...روزها پرشتاب در گذرند و انگار دور تند زندگیت قصد ایستادن ندارد..روزهای اسفند پر تب و تاب گذشتند...وسواس خانه تکانی و خرید و برنامه هایی که انگار مجبورت کرده اند همه را در روز عید تحویل دهی..! حتی اگر قصد تغییر هم نداشته باشی اما روحت ناخودآگاه تو را به سمت تغییر و نو شدن میبرد..خاصیت بهار است و آنقدر هم زیبا و دلنشین است که همه ی دلواپسیها و خستگیهای بی امانش را به جان میخری...روزهای آخر اینقدر خسته ای که آرزو میکنی زودتر صدای شیپور عید به همه ی این تکاپوها پایان دهد...یک بهار دیگر می آید و تو به فرشته ات که نگاه میکنی تازه میفهمی که چقدر زود گذشته است فاصله بین این دو ب...
9 فروردين 1393

سفرنامه-قسمت دوم

نیمه ی دوم سفر بعد از خداحافظیه اشکبار تو و محمدحسین با رفتن به بندرعباس شروع شد.بندر عباس واقعا بندر عظیمیه...پایتخت اقتصادیه ایران به معنای واقعی.تا چشم کار میکرد اسکله بود و کامیون و تریلر .میگفتن گاهی برای تخلیه ی بار یک کشتیه اقیانوس پیما یک ماه وقت لازمه ! صف کامیونهایی که در انتظار بارگیری بودن به دو کیلومتر میرسید.بندرعباس شهر قشنگی بود مخصوصا که روز اول بارون نم نمی میومد  وهوا فوق العاده بهاری بود.خلیج فارس و مرغای دریاییش و صداشون حس قشنگی به آدم میداد.روز دوم اقامتون توی بندرعباس با لنج رفتیم قشم.مهمانسرایی که توش بودیم سرایدارش یه دختر ناز داشت که همسن خودت بود و صداش از تو حیاط میومد که به باباش با اون لهجه ی خوشگلش میگفت...
22 بهمن 1392