نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

لطفا اسپیکرها روشن...!!!

دختر قشنگم دقیقا 3ساعته دارم تلاش میکنم این صدایی که از شعرخوندنت ضبط کردیم رو بذارم روی وبلاگت و بالاخره موفق شدم...من که کلی ذوق میکنم از شنیدنش...در ضمن این فایل رو عمه جوون ضبط کرده من اداره بودم...مادربزرگ و علی و عارف هم دارن کمکت میکنن...الهی قربونت بشم من که 20 تا!! دوسم داری...عاشقتم کلوچه خوشمزه ی من...     بعدا نوشت:بیست و سومین ماه زندگیتم گذشت فرشته من...وارد آخرین ماه از دو سالگیت شدیم ...وشروع تدریجی از شیر گرفتن...ومن مبهوت این که چقدر بزرگ شدی ناگهان!!!!!      ادامه مطلب و عکس .... داری تلویزیون میبینی...!!ای جوونم یار بیرون رفتنات ...اینروزا اگه بخوایم بریم بیرون خرسی ...
13 خرداد 1392

پدر واژه ای پر از حس امنیت....

        امروز بهترین و امن ترین روز دنیاست ..روز تو که سراسر آرامش و امنیتی..روز تو که امید و آرزوهایم در کنار تو و در سایه حمایتت معنا می یابد...ودر حضور گرم توست که آشیانمان جان پناهی امن و زیبا میشود...آغوشت بهشت من است و شانه هایت آرامشی خواستنی در پس هیاهوی پر هراس این دنیا...می پرستمت و یک دنیا عشق را به تو تقدیم میکنیم که خود سراسر عشقی.... همسر عزیزم: من و مهتابمان قدردان تمام زحماتت هستیم و به خود میبالیم که تکیه گاه محکمی چون تو داریم ...و در این روز زیبا از خدا میخواهیم که وجودت را به تمام لحظه هایمان تا همیشه ارزانی کند..   پدر و پدر شوهر عزیزم: دستتان را با یک دنیا قدرانی میبوسیم...
2 خرداد 1392

با من قدم بزن.....

دختر خوب و مهربونم سلام..هوا عالی شده و جوون میده واسه بیرون رفتن و گشتن با یه کوچولوی مهربون و مودب که همیشه دست مامان تو دستشه و مامان انگار داره رو ابرا راه میره...عاشق اینم که دست تو دست هم قدم بزنیم خیلی عالیه واسه همینم تقریبا هر روز عصر باهم میزنیم به پارک و خیابون و کلی با هم خوش میگذرونیم..ومن هم عاشق این روزهام که کاش تا ابد ادامه داشته باشن... تصویر تو ضمیمه ی همه ی لحظات شاد زندگیمونه.جاری باش در تمام لحظاتمون..دوستت داریم   وقتی آدمو مجبور میکنی برای دیدن فواره ها (آب بازی) ببریمت وسط میدون...   وقتی مامان عکس بازیش میگیره..... وقتی مهتاب میگه" آی لابیو پی ام سی"!!!!!!(ببخشید همش تقصیر ما...
1 خرداد 1392

22 ماه عشق...

  92.2.12 وارد 22 امین ماه زندگیت شدی 2 ماه مانده به 2 سالگی... واین هدیه ی بزرگ من در روز مادر بود...22 ماه مادر نامیده شدن...هدیه کوچکی نیست!! برای من بزرگترین و زیباترین هدیه دنیاست...برایت از صمیم قلب دعا می کنم مادر شوی، سخت است ولی لذتش به تمام سختیهای دنیا می چربد...دوستت دارم هدیه ی عزیز و دوست داشتنی من... همسر عزیز و دختر مهربانم از شما بخاطر "بودنتان" که بزرگترین موهبت الهی است تا ابد سپاسگزارم.میخواهم بدانید که برای من هیچ هدیه ای بالاتر از شما و سلامتتان نیست و نخواهد بود.دوستتان دارم... ازین روزهای شیرین چند عکس هم در ادامه  برات میذارم..یادگار 21 امین ماه زندگیت...   بعدا نوشت:  هر...
16 ارديبهشت 1392

مادر....

مادر یعنی........ساعتهاست دارم به عنوان این پست فکر میکنم ..اما نمی توانم کلمه ای در توصیف مادر بگویم واین جای خالی را پر کنم.این را فقط وقتی می فهمی که خودت مادر شوی.فقط وقتی که بربالین فرزندت در شبهای بیخوابی وخستگی و نگرانیهای مداوم به یاد مادرت اشک ریخته باشی ...به یاد مهربانیها و دلسوزیهایی که هنوز و با همان حرارت و شدت ادامه دارد حتی برای تویی که خودت هم مادر شده ای اما برای او گویی هنوز همان طفل کوچک و آسیب پذیری هستی که در آغوشش آرام می گرفتی..همان کودک بی پناهی که دستهای مادر همه چیزش بود ..فقط وقتی میفهمی که تمام زندگیت در زندگی کودکت خلاصه شود..در نگاهش و لبخندش ...حتی حالا هم که خودت مادرشده ای قادر به بیان احساست نیستی..عشق ماد...
10 ارديبهشت 1392

خوشمزه

1 دیشب خسته بودی و منم داشتم سریال می دیدم چند بار اومدیو دی دی خواستی و من دس بسرت کردم تا اینکه آخرش در حالی که روی پاهام ولو شده بودی با زاری گفتی" ای کدا از دستت تیکال کنم.."!!!!! 2 بالاخره اسم بابا رو یاد گرفتیو خیلی خوشگل می گی" بابا مصطفی"...خداییشم بابایی اسمش سخته برات.... 3 اگه دست یا پای من یا بابا زخم داشته باشه هر چند خیلی کوچولو باید حتما بوسش کنی..اگه مانعت بشیم میگی" بذال بوسش کنم گیگه.." بعدشم میگی " آآ قرقونت برم.."...قربون دختر مهربونم برم من 4 اگه توی تلویزیون کسی در حال گریه باشه مخصوصا یه نی نی همش میری جلو صفحه تلویزیون و دستاتو به حالت قنوت میگیری جلو صفحه و میگی" گگه نکن ...بیا بگلم...اشکال نداله..گگه نک...
31 فروردين 1392

روزهای پر بهار...

سلام دردونه ی من...روزهای بهاری امسال با تو رنگ و بوی دیگه ای داره..دوست دارم همش باهم بریم بیرونو قدم بزنیم البته اینجا هنوز هوا عصرا سرده و هنوز بعضی وقتا باید کاپشن بپوشی!ولی عاشق این روزام ...عاشق لحظه هایی که تو توشون هستی ...من هستم وبابایی...عاشق این عشقی که بینمون هست...نمیدونم با چه زبونی باید شکرگذار این لحظه ها باشم...عزیزم داریم لظه لحظه به 2سالگیت نزدیک میشیم و سایه ی یه اندوه لحظه لحظه بزرگتر میشه...از شیر گرفتنت...چیزی که اصلا دوست ندارم بهش فک کنم...آخرین باری که بهت شیر بدم...حتی تصورش هم قلبمو به درد میاره...اما گریزی هم ازش نیست...از خدا میخوام مثل همیشه بهمون کمک کنه...خوب بگذریم...14 فروردین تولد سعید عزیزم بود ..یادش ب...
29 فروردين 1392