درخشش لحظه های من
چشم هم میزنی اردیبهشتم از نیمه گذشته...بهار امسال پر از نعمت و برکته ..روزهای اردیبهشتیه ما عین خود بهشته ...هر روز بارون و بارون و بارون...و عطر مست کننده ی یاس توی خیابونا...ذهن من اما این روزها پر از سواله ..پر از فلسفه های تکراری و چراهای بی جواب و همیشگی..دخترکم به همین زودی تو داری دختر کوچولوی سه ساله ی من میشی ..منی که در آستانه ی سی سالگی هنوز حس میکنم کوچولوی سه ساله ی بابام !! منی که هنوز یه آغوش پر محبت میخوام واسه دلتنگیای دخترونم ...یه پا که سرتو بذاری روش و یه دست مردونه و مهربون که موهاتو نوازش کنه...دخترکم مامان سی سالت هنوز دستای بابا رو میخواد و سفره ی گرم و رنگاوارنگ مامانو...مامان سی سالت هنوز دلش بچگی میخواد ..اونقدر تو روزایی که بی محابا میگذرن غرقم که نمیدونم چجوری باید بگذرونمشون...هر روز دلم میخواد یه کاری بکنم یه کار بزرگ..فک میکنم ساعت شنیه عمرم وارونه شده و نیمه ی پرش پایینه و فرصتم رو به اتمامه..!دلم میخواست میتونستم افقیش کنم تا زمان متوقف بشه و اجازه بده بدون هراس گذشتنش کمی فکر کنم...این حس یه مامان سی ساله است!! دلم میخواد هی این کلمه رو تکرار کنم سی ساله !
عروسکم امیدوارم روزی که این حسا رو تجربه میکنی یه لبخند گشاد روی لبات باشه و دهه ی دوم زندگیت اینقدر پربار بوده باشه که بخاطر پشت سر گذاشتنش حسرت نخوری...ولی نیمه ی سوم زندگی هم باشکوه و قشنگه...کم کم داری باور میکنی (!) یه زنی...پر از عشق، پر از عاطفه، پر از جذابیت، پر از اراده،پر از تجربه و پختگی ...هر مرحله ی زندگی شیرینیه خودشو داره مثل مراحل رشد تو که هر روزش طعمش با روز قبل فرق داره...هر روز هیجان یه طعم جدید بهت امید میده..زندگی همیشه همینجوری بوده همیشه حس میکنی دنیا بر مدار تو میچرخه و هرروزش با همه ی ناملایمتیهاش طعم گس هیجانو داره و امید برای شروع یه روز دیگه...
مهربونم درسته که شتاب شنهای ساعت شنی عمرم دلمو میلرزونه ولی برق قشنگ اون دونه های شن دلمو گرم میکنه...برقی که وجود تو به روزای زندگیم داده...درخششی که تو به اون دونه های کوچولو دادی بزرگ و قیمتیش میکنه...بهش ارزش میده..درسته که کار بزرگی نکردم و یه مامان معمولیم ولی حضور درخشان تو توی لحظه هام به منم ارزش داده...برقی که در همه ی احوال قلبمو گرم میکنه و پر از نشاط و زندگیه..
یاد هفت سین بخیر ...
در حال نوازش سبزه تا که خوب بشه
سیزه بدر و دایی جواد که خیلی وابستش شده بودی ..داداشم هر جا هستی شاد و موفق باشی
جمعه های بهاریه ما ..خونواده ی کوچولوی سه نفرمون و پارک جنگلی
عاشقیهای دخترم و عروسکاش
خیلی برای دخترم عجیب بود دیدن این آبخوریه قدیمی
عشقم در حال بوسیدن امیر ارسلان کوپولوی خاله