مقدمت ترانه باران
ساعت 12 روز 12 تیر ،لحظه ای که مبدا خوشبختی و نشاطمون شد.لحظه ای که صدای تو در گوش زندگیمونپیچید.لحظه ای که باور کردیم معجزه را ،لحظه ای که فهمیدم عشق بالاتر ازین نمیتواند باشد.
فرشته ام امروز حال عجیبی داشتم .صبح رنگ دیگه ای داشت ،خواب بودی و من دلم نیومد بیدارت کنم فقط نگاتکردم و خدا رو بابت وجودت شکر کردم.هنوز خواب بودی و من توی اتاق صورتی و پر از پروانه ات داشتم خاطرههای اونروز قشنگو مرور میکردم.ترس و نگرانیی که پر از امید بود..پر از تجربه ای ناشناخته ،پر از سوالهایی کهتو ذهنم مرور میشدن :"یعنی سالمه ؟چه شکلیه ؟ واقعا دارم بچه دار میشم ؟ " و منی که منتظر ورودت بودم و باتشخیص دکترت سریع به اتاق عمل منتقل شدم و هنوز پارچه ی سبز کربلا به مچ دستم بود و یه مفاتیح کوچولو کناردستم و یه نادعلی که میخواستم تو ساعتای انتظار و درد همراهم باشن..ولی باید عمل میشدم در خطر بودی ! اونقدرسریع اون اتفاقای بعدش افتاد که هیچی نفهمیدم .وصل کردن سوند ،پوشیدن گان ، تهوعای استرسی ، بی حسی وپارچه ی سبزی که حائل شده بود بین من و لحظه ی ورودت و البته صدای آواز پرسنل اتاق عمل که برای آروم کردنمجاده های شمال میخوندن ....! نیم تنه ای که انگار اصلا نبود و فشار به شکمی که نه ماه خونه ی امن تو بود وخاله ی عزیزت که کنارم بود و گفت: اومد تموم شد ...! و یه لحظه بعد صدای یه گریه که قشنگترین صدای زندگیم شد.و بعد تو ،تو بغل خاله اومدی بالای سرم ، سرخ و بی پناه و ناتوان با یه صورت که فقط گریه بود ... و من که ناخوداگاهگفتم ای جانم ....
امروز اما تو در کنارمی با یه صورت پر از لبخند ، پر از بالندگی پر از توانایی و من که برای ذره ذره ی اینخوشبختی دست به درگاه خدا برمیدارم.مهتابم ، سه ساله ام مقدمت پر از ترانه و پر از نور و پر از عاشقانه...