نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

به روایت تصویر...

این روزا حال و هوای عید و خونه تکونی و خرید رو می شه همه جا دید ...روزا و سالها مثل برق میگذرن...مامان حسابی به فکر تغییر و تحوله باورت نمیشه بس که نقشه می ریزم تو ذهنم بعداز ظهرا با همه ی خستگی خوابم نمیبره!! این نیز بگذرد جدی نگیر عزیزم...توام که هر روز خانوم ترو شیرینتر...تو این مدت 1روز!! رفتیم پیش عمه جون و کلی بهمون خوش گذشت ..پریشبم بخاطر در آوردن 4امین دندون نیشت تب کردی و من کل شبو بالای سرت بیدار بودم ببین چه مامان خوبی داری...فرداش وقتی به بابایی گفتم "من دیشب اصلا نخوابیدم" در حال خوردن ناهار با کمال تعجب پرسید چرااااااا؟؟؟ ..قربون حس پدرانه برم من..(شوخی بود بابایی جون)...خلاصه که همه چی خوبه فقط یه عالمه کار دارم واسه عید ...ج...
2 اسفند 1391

happy birthday........

12 ام تیر یادآور شیرین ترین روز زندگیمان و روز تولدت یه جشن مفصل گرفتیم و فامیلو دوستانو دعوت کردیم ...خیلی بهمون خوش گذشت ..البته تو همش بغل مامان بودی ولی در کل همه چی خوب بود وتوام دقیقا 5روز قبل شروع کرده بودی به راه رفتن..و خیلی قشنگ و با تعادل راه میرفتی انگار نه انگار تازه راه افتادی...خلاصه کلی کادو گرفتی و روز خوبی داشتیم... شاهکاره مامان:شمع یادم رفته بود!!!! عکسها در ادامه مطلب...                                    این دیگه چیه؟؟!!!چرا اینجوری میکنه.... کیک کفشدوزکی مهتاب بدون شمع!!!...
6 بهمن 1391

لحظه ها را متوقف کنید.....

دخترم عشق زیبایم ،دنیای بی دغدغه ام،آرام جانم...کاش میتوانستم لحظه ها را برای همیشه متوقف کنم و تمام سالهای باقیمانده عمرم را در چشمای قشنگت عاشقی کنم..خوشحالم از داشتنت تا بی نهایت ..ممنونم که عشق را با تمام معنایش و با تمام لذتش با آغوش کوچکت به ما بخشیدی و برایمان زندگی را با لبخندهایت پر از رنگ کردی ......مهتابم ..آرامم ...عاشقانه میپرستمت....       پی نوشت:19 روزه که وبتو آپ نکردم معذرت میخوام دخترم آخه مامانی مریض بود ولی الان برات جبران میکنم عشقم...این روزهایمان را در ادامه مطلب ببین....   عشق من این بافتنی ها رو چند وقت پیش از یک سایت برات سفارش دادم  با چند تا هد خوشگل مبارکت باشه...
30 دی 1391

18 ماهگی و چند عکس

دخترم روزها مثل برق میگذرند ..نمیدانم از خوشحالی بودن با توست که گذرش اینچنین شتابنده است یا از بخت من که به این آسانی روزهای شیرین حضورت را یکی پس از دیگری رج میزنم بی آنکه آنگونه که میخواهم از وجودت لبریز شوم...شادیم:آغوشت پهنه بی انتهای خوشبختی من است..نمیخواهم به فرداها و ترک این آغوش فکر کنم میخواهم لحظه لحظه اش را برای فرداهای دلتنگیم در آغوش کشم.. داری حاضر میشی عشقم...:) خواب فرشته ام وسط یه باغ گل... اینم شب چله خونه مامان بزرگ ...   ...
6 دی 1391

مهتابم در17 امین ماه زندگیش...

اولش بگم که فقط 16 روز دیگه مونده تا واکسن 18 ماهگیت...بازم استرس دارم..امیدوارم این دفعه هم مثل سریهای پیش همه چی به خوبی بگذره ولی عوضش تا 6سالگی دیگه راحتیم..البته یک چشم بهم زدن میگذره..مثل این 18 ماه که گذرشو احساس نکردیم...عزیزم دختر گلم حسابی خانم و فهمیده شدی ..تو کارای خونه بهم کمک میکنی ..اینقدم خانمی که اگه چیزی بخوری آشغالشو زمین نمیندازی یا میدی به من یا خودت میندازی تو سینک ظرفشویی...فدای قدو بالات که الان دیگه به سینک میرسه...عاشق زیورآلاتی و همیشه گردنبندای خاله رو ازش میگیریو میندازی گردنت...هر تغییری تو ظاهرت میدم میگی:"بلیم آینه ببینیم"..از الان معلومه دخملم قرتیه خلاصه همه چی با تو عالیه البته مامان دیروز سرما خورده و ...
6 دی 1391

دایی آخری و عکساش!!

دیروز چند تا عکس بامزه توی لپ تاب دایی آخری جون (دایی جواد عزیز) دیدم که خودم کلی یاد قدیما کردمو خندیدم...برات اینجا میذارمشون ...دلم برای اون روزات تنگ شد خوشگلم...   الهی ابروهاتو ببین!! به چی داشتی ایجوری بامزه نیگا میکردی؟؟ عکس تمام لپ مهتاب....!!!! اینم توپولوی مامان...قربونت برم من.. اینجا هم باغمون رفته بودیم توت خورون...این گل عجیبم اونجا پیدا کردی... الهی قربون خنده ی دخمل بی دندونم بشم من... ...
4 دی 1391

مهتاب و کامپیوتر

کامپیوتر خونه اسکرین سیورش آکواریومه..توام ما رو کشتی با ماهیاش..تا چشمت میوفته به کامپیوتر یا ما رو پاش میبینی میگی:"ماهی سیا ببینیم" ..ماهی سیا هم یکی از ماهیهای توی آکواریومه...جالب اینه که بعد چند دقیقه ماهیا تاریک میشن و تو از این صحنه اش حسابی میترسی بخاطر همین ما رو مجبور میکنی بغلت بشینیم و شما ماهیارو نیگا کنی..اینم روایت تصویریش..: بقیه اشم ادامه مطلبه.. .. اینجا همه چی آرومه و داری ماهیا رو تماشا میکنی... پسته هم بهشون میدی بخورن... یهو صحنه ترسناک میشه و واکنش مهتاب........"مامانی بیا بگلم" آخه کجاش ترس داره...البته چرا یه کم ترسناک هست حالا که میبینم... دوباره آرامش...... ...
30 آذر 1391

دوستای جدید مهتاب جونم...

این روزا مهتاب عاشق بازیه...مخصوصا اگه یه همبازی خوب و بیکار گیرش بیاد...دیگه محاله ولش کنه مگه اینکه طرفش در بره ... با همه چیم سرگرم میشه....بابایی هم دیشب براش پرنده خریده بخاطر اینکه تو از پرنده های مائده خوشت اومده بود (خدا شانس بده) خلاصه دوتا همبازی کوچولو هم تو خونه داری که البته حسابی ازت میترسن طفلکیا... تا میبیننت صداشون درمیاد...دیشب موقع خریدنشون توی مغازه 3تا خرگوش سفید خوشگلم بودن که عاشقشون شده بودیو اصلا نمیترسیدی ازشون..طفلیا رو با گوشاشون میگرفتی و بلند میکردی...امروزم با هم رفتیم خونه ی "النا" بوسش میکردیو میگفتی"چش داله"!!! خیلی واست عجیب بود که چشم داره؟؟!!...کلیم با اسباب بازیاش حال کردی....
10 آذر 1391

مهتاب در جشنواره ی زعفران....

این آقا خرسی که گفتم عاشقش شده بودی و بنده خدا رو ول نمیکردی... دنبالش راه افتاده بودی و ولش نمی کردی...آقا خرسی هم که بدش نمیومد بغلت کنه و بوست کنه شیطون... اینم قطار سواری....وقتی میخواستم از تو قطار ورت دارم میگی" خدافس نانندگی" قربونت بشم که به همه چی شخصیت میدی و ازش خدافظیم میکنی...       اینم از بچه های گره سرود محلی که هر کاری کردم نرفتی بغلشون تا ازتون یه عکس درست حسابی بگیرم...در ضمن چون یهویی و بی مقدمه خاله ما رو آورد جشنواره دوربین نداشتم و با موبایل عکس گرفتیم ..کیفیتشم که در حد تیم ملیه...ولی محض خاطره خوبه...مهم این بود که خیلی بهت خ...
10 آذر 1391