نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

جیگر اون اخماتو....

این عکسو به سفارش احمد آقا(شوهر خاله) ازت گرفتم...آخه همش میگفت ازش لخت عکس بگیرین خیلی خوردنی میشه...راستم میگفتا...میبینی آدم هوس میکنه گازت بگیره...(لاحول ولاقوه الا بالله..به سفارش عمه جون) الهی مامان فدات بشه عزیزم.. ...
1 آبان 1391

عکسای دو ماهگی مهتاب نفس..

هر روز که میگذره شیرینو شیرین تر میشی...الان دستاتو که بگیرم بلند میشی ولی هنوز نمیتونی بشنی...جیگر مامان زودی بزرگ شو با مامان حرف بزن باشه...بوس قربون اون خند هی کوچولوی گوشه لبات بشم من...بابا داشت واست شکلک در می آورد...       خانوم کوچولومون از ددر برگشتن فداشون بشم من...پاهاشو ببین چه کوچولوئه... چقده بغلی هستی تو مامان... ...
30 مهر 1391

اولین دندونای دخترم

عید سال 91 اولین عید در کنار تو بود...یه خانواده سه نفری ...یه دنیا با سالای قبل فرق داشت...همه چی قشنگ بود توام لباس عیدتو پوشیده بودی...و با ما اومدی عیددیدنی... درست اولین روز بعد سال تحویل که قرار بود دایی محمد ،زن دایی مژده وشبنم و هانیه از شاهرود بیان و ما خونه مامانی بودیم تو تب داشتی و همش به مامان چسبیده بودی اونجام شلوغ بود وتوام حتما خیلی درد داشتی خوشگلم ولی من نمیدونستم واسه چیه؟..خلاصه بعد اومدن دایی اومدیم خونه و فرداش دیده 3تا!! دندون خوشگل سر درآوردن....قربونت برم من....ولی دیگه حالت خوب شد...قربونت برم من که اینقد اذیت شدی..ولی ارزششو داره حالا میتونی هرچی میخوای بخوری... .. اینجا هم با داییها و خاله ها و مامانی وبا...
29 مهر 1391

اولین سفر هوایی و دریایی دخترم....

بهمن سال 90 اولین بار مهتاب با هواپیما سفر کرد ...به مقصد چابهار...توی هواپیما اولش خوب بود ولی آخراش گوشات درد گرفته بود و همه ی خانومای دورو بر ،حتی مهماندارا بغلت میکردن و میخواستن ساکتت کنن...خیلی برات غصه خوردم ولی به محض اینکه شیر خوردی آروم شدی..آخه باید یه چیزیو میمکیدی تا گوشات خوب شه...تجربه ی جدیدی بود...خلاصه اونجا هم رفتیم خونه عمو مجید و عمو موسی دوستای بابا ...و 3 روز خیلی خوب و گذروندیم..توام دریا رو خیلی دوست داشتی و کلی ذوق میکردی..و ما هم به داشتن یه همسفر خوب و شیرین افتخار میکردیم..     اینجا به قول عمو مجید دریای کوچیکه...:) مهتاب و مامان و لنج ماهیگیری ... روستای تیس.معبد بان مسیتی.. ...
28 مهر 1391

اولین حموم دخترم...

دختر کوچولوی من 10 روزه بود که اولین بار رفت حموم..منو و مامان بزرگ با هم بردیمت...مامان بزرگم حسابی تمیزکاریت کرد و بر عکس من، که داشتم از گریه ات مثل اسپند بالا پایین میشدم ،مامان بزگ با خونسردی داشت میشستت..ولی حسابی تمیز و خوشگل شدی..و بعد از شیر خوردن غش کردی و خوابیدی...فدات بشم الهی مامان... فتیله پیچ بعد حموم...تا چند وقت به توصیه ی مادربزرگای مهربون بعد حموم قنداقت میکردیم...ولی از اونجایی که خیلی از اینکه دست و پاهات بسته باشه بدت میومد همش دست و پا میزدی تا بازت کنیم...ولی خیلی خوردنی میشدی بعد حمومات..یه بوس خوشمزه... الهی فدات...در ضمن این شال همراه چند تکه لباس که همین گلای لاله رو داشتن ،عمو حسین از مکه برات آو...
25 مهر 1391

مهتاب لالا...

دختر گلم تو این عکس در حالی که منو بابا در تدارک رفتن به بیرجند و خونه عمه جون بودیم راحت و آروم خوابت برده بود..مثل فرشته ها خوابیدی دختر ناز مامان..توی راه هم همش تو بغل مادربزرگ خواب بودی..قربونت برم که اینقده ماهی..مماختم میبینی یه لک کوچولو داره؟..آخه چند روز قبلش از لبه تخت افتادی ..!!بس که آتیشپاره ای تو شیطون...بوس بوس الهی فدای فرشته ام بشم.... ...
25 مهر 1391

متفرقه..

چند تا عکس با موضوعات مختلف ازت تو این پست میذارم...هر عکس و هر لحظا از تو برامون یه خاطره ی شیرینه.. اصلا اجازه نمیدی این گردنبند یا دستبندا رو تنت کنم..زودی درشون میاری...این لباسم عمو مرتضی برات خریده بود از مکه...تا حالا هر چی عمو مرتضی برات آورده خوشگل بوده مغلومه خوش سلیقه است ..خوش بحال ریحانه جون... این لباسم عمو برات از مکه آورده بود...ین توپم وقتی هنوز اصلا نبودی از چابهار بابایی خریده بود واسه نی نی اش...بهش میگفتی "بوت" عاشقشم بودی... اینجا از خونه خاله معصومه اومده بودیم..آخه از سفر حج برگشته بودنو با هم رفته بودیم استقبالشون...میبینی چقد ذوق کردی آخه دستمال کاغذی دیدی...دشمنش بودی...اگه میدیدیش در چشم به هم...
25 مهر 1391