نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

16 ماهگی و شیطنتاش به روایت تصویر...

مدل موی جدید مهتاب خانوم....   اینم دوست جون جونیت تو خونه...!!!آیینه گاز یا بقول خودت نی نی!! باهاش میخندی.بالا پایین میپری..حرف میزنی،بهش غذا میدی و خلاصه کلی باهاش حال میکنی...صبا تو آشپزخونه حمام آفتاب میگیری!واسه همین اینجوری "لخی" هستی.. حموم آفتاب و آناناس خورون... فرشته مامان خرگوشی مامان بازی با پرنده های مائده جون....داری بهشون پاستیل میدی قربونت برم... جیگر عمه مائده جون که البته اصلا آبش با مهتاب تو یه جوب نمیره....فدای لبخند خوشگلت بشم من ...
10 آذر 1391

مهتاب از نوع خانم دکترش...!!

عسلم این عینکو گرفتم برات که بیخیال عینک مامان بشی ولی زهی خیال محال...وقتی می زنیش میگی"خانم دکتل"...الهی باشم و ببینم دخترم بزرگ شده و به هر چی آرزوش بوده رسیده.... خانم دکتر دارن ویزیت میکنن حواسشونو پرت نکنین... ...
8 آذر 1391

بیمه علی اصغر.....

دیروز با مهتابم در همایش شیرخوارگان حسینی شرکت کردیم...دخترم بیمه علی اصغر شد...حسین جانم دیروز به دخترم نگاه میکردم وبه تو و علی اصغرت فکر میکردم...اشک در چشمانم حلقه میزد برای تو و برای مادرش...جانسوز است جان دادن طفل تشنه و گرسنه ات بر روی دستان بی یاورت... ...
4 آذر 1391

مدل موی مهتاب در روزهای محرم...

دخملم هنوز واست سربند و شال نگرفتم .آخه اینقد هوا اینجا سرد شده که میترسم برم بیرون و برات خرید کنم...ولی این دو تا شال سبزو مامان جونم از قم و حرم حضرت معصومه گرفته و امروز برات آورد...ودلم میخواد این چند روز به موها یا دستت ببندم تا ائمه پشت و پناهت باشن...بقیه عکسا رو هم که با هزار مشقت ازت گرفتمو میزارم ادامه مطلب..... داری حمله میکنی که موبایلو از دستم بگیری....کچلم کردی شیطون بلا.... فرشته کوچولوی خوشبختی ما در آیینه شمعدون خوشبختی مامان و بابا....   یه عکی هنری...!!! الهی فدای اون خرگوشیات بشم....حضرت معصومه نگهدارت باشه... ...
2 آذر 1391

متفرقه از روزای با تو بودن....

فرشته ی من چرا رو زمین خوابیدی؟!....آخ من که از خوردن اود دستا سیر نمیشم.... نترس مامانی...این پاته بعد آب بازی!!!....اولین بار که دیدی خشکت زد نمیدونستی چی بگی...بعدش گفتی"اوف شده"....خدا نکنه عسلم.. دشمن این گردنبندتی...بذار یه دقیقه بمونه رو گردنت آخه شیطون.. مامان نوشت: دیروز خاله معصومه میگه سعید این چند روز با صلوات شمارش یه عالمه صلوات فرستاده گفته برای سلامتی و شفای مهتاب... قربون شما بچه ها و روح آسونیتون بشم من...از همینجا صورت تپلیتو میبوسم خاله جون...الهی همیشه سالم باشی....راستی باید بگم رابطه تو با سعید خیلی عاطفی و عشقولانه است وقتی بعد چند مدت همو نمی بینین کلی بوسش می کنی اونم همیشه دلش برات تن...
18 آبان 1391

دغدغه ی این روزای من...

عسلم بیماریت و بعدشم داروهای من که باعث بی اشتهاییت شد حسابی وزنتو کم کرده و من همه ی فکر و ذکرم شده جبران وزن از دست رفته ات...کلی سرچ کردم و از این واون سوال کردم..کلی برنامه برات دارم...امیدوارم سالم باشی وزنت جبران میشه گل قشنگم.. . این روزا به روایت تصویر...   قربونت برم که لپات اینقد کوچولو شده...اونام آجی و داتاشی مهتاب جونن.... شیطونک مامان ...عاشق دستمال مرطوبی(فیفینی)..!!..همیشه یکی کش میریو همه جاتو "بشوبشو" میکنی... آخه وروجک اونجا رفتی چیکار..اونم لیوان خرسی وستاره های مهتاب جونه که عاشقشونه... اینم مهتاب پیکاسو در حال نقاشی کشیدن...قربونت برم که اونقد قشنگ مدادو میگیری تو دستای کوچولوت... ...
15 آبان 1391

یادی از گذشته ها..

سلام عزیزم امروزم چندتا عکس از نی نی گولوییت میذارم..یادش واقعا بخیر... الهی قربونت برم من که اونجوری خوابیدی...اون گل سرت منو کشته.... آخ قربون تو بشم من...شستشوی بعد تعویض پوشک... روزای اول تولدت...هوا حسابی گرم بودو توام حسابی گرمایی بودی..با شلوار وبلوز مخالف بودی...باید اینجوری ول بودی تا بخوابی همیشه هم همینجوری کج وکوله میخوابیدی...دلم برای اون موقعا تنگ شد... ...
15 آبان 1391

اولین زیارت کفتر کوچولو

الهی فدای اون چشای متعجبت بشم مامانی... بهمن 90 بود که با بابایی تصمیم گرفتیم بریم چابهار ..پیش عمو مجید اینا..خلاصه چون راه دور بود و از طرفی دوست داشتیم تو رو هم یه بار پیش امام رضا ببریم تصمیم گرفتیم تا مشهد بریم و از اونجا با هواپیما بریم چابهار... خلاصه مشهدم خونه ی عمو مرتضی ،عمو حسین و خاله ی بابا رفتیم وروزی که رفتیم حرم به قدری سرد بود که واقعا منجمد میشدی...خلاصه تو که لای پتو بودی و کلی ام لباس و تجهیزات داشتی الانم تازه از توشون دراومدی و چشات اینجوری گرد شده... خلاصه منو بابایی از امام رضا خواستیم همیشه مواظبت باشه و برامون نگهت داره... مامان و مهتاب در حم امام رضا-مشهد       مهتاب وبابا...
12 آبان 1391