نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

اولین ساعات تولدت...شروع یک زندگی..

اولین عکس شاید هنوز نیم ساعتم از تولدت نگذشته..کاش میدونستم چه حسی داری...خیلی باید حس عجیبی باشه...خوابیدن توی یه دنیای تازه..با آدمایی که اولین باره میبینیشون...حسشون میکردی ولی اولین باره میبینیشون....ولی حس ما که قابل وصف نبود درست از لحظه ای که دیدمت اونقدر وابستت شدم که تا زنده ام یه لحظه بدون تو نفس ندارم...وقتی آوردنت بابا ازت این عکسو گرفت...اولین بار که خودم دیدمت فقط دهن بازت که داشت گریه میکرده دیدم..اصلا منتظر نشدی بزنن پشتت گریه کنی خودت داشتی تو دستای خاله گریه میکردی ..اولین کسی که گرفتت خاله زهرا بود...میگفت وقتی بردتت واسه قدو وزن اولیه و پوشیدن لباس در همون حالت کثیف بوسیدتت..شاید از همون موقعم بین تو خاله صمیمیت عمیقی...
8 آبان 1391

یه روز قشنگ کنار دختر وهمسرم...

امروز جمعه است و منم شیفت نیستم خدا رو شکر... الانم دخترم خوابه ومن از فرصت استفاده میکنم و یه کم راجبه امروز مینویسم..صبح ساعت 9 بیدار شدی ولی من خیلی خوابم میومد و هنوز دراز کشیده بودم که با ناز چند بار گفتی"بلن شو...بلن شومامان..مامان؟..مامانی؟؟..".. .منم که اصلا مگه میتونم مقاومت کنم بلند شدم وبا هم صبونه خوردیم... نقاشی کشیدیم با مداد رنگیای جدیدت که دیشب برات خریدم... چندبارم رفتی سراغ بابایی ولی بابایی خوابالوتر ازین حرفاست. .تا ساعت 12 که بابایی بیدار شدو یهو دیدیم در میزنن..عمو حمزه بود!!!گفت از صب منتظره که بیاد مهتابو ببینه...توام که اصلا غریبی نکردی و زودی با عمو رفتی پیش مادربزگ بعدشم من اومدمو تا یه 2ساعتی اونجا بودیم و بعد...
6 آبان 1391

چندتا عکس از ماههای گذشته..

یه خواب خوردنیییییی...بوووووووووووووس  مهتاب با کامیون خودش..بدیش اینه که خودش راه نمیره!! ...اونوقت ما همش باید شما رو "هان هان" کنیم... یکی دیگه از عشقای خانوم کوچولوی ما"کوتولول"...اصلا دخملمون دوس نداره "توزیون" خاموش باشه...اولین کاری که میکنه روشن کردنشه...     اینم وروجک خانوم خونه ی ما....وروجکی که خونه بدونش زندونه....   ...
6 آبان 1391

هندونهههه....

دخترم عاشق هندونه بودی... اینقدم قشنگ و با ادا میگفتی "اندونه" که توی فامیل معروف شده بودی و همیشه ورد زبونت هندونه بود..بابا هم برات یه توپ هندونه ای خریده بود که خیلی دوسش داشتی...عمه جون(عمه دون) میگفت اگه یه وانت هندونه بخریم و تو رو بذاریم که بگی"اندونه اندونه" سه سوت فروش میره... .اینم چند تا عکس از هندونه خوردنت...دیشبم دخترم با بابایی اومد دنبالم و توی ماشین گیر داد به دی دی...و یه کم که خوردی گفتی" مامانی بوس"..بعدم دستاتو دور گردنم حلقه کردیو بوسم کردی...منو بابا رو میگی کلی ذوق کردیم...چقد تو ماه و مهربونی آخه.. .شبم تو خونه داشتی دی دی میخوردی که یهو ول کردیو گفتی" خسه شدم"!!! ...خسته شدی!!!آخه من چه جوری تورو نخورم مامانی.. .ق...
4 آبان 1391

دست و پاهای کوچولوت...

من همیشه عاشق دست و پاهای کوچولوت بودم واسه همین همیشه ازشون عکس میگرفتم اینا اولین عکسایی که از دست و پاهای فرشته ی کوچولوم گرفتم...خیلی نازن نه؟؟!! قربونت مشتای گره کرده ات بشم من مامان جونم...البته این اصلا نشونه ی خسیس بودن نیستا...بوووووس ...
4 آبان 1391

دخمل عینکی...

نمیدونم این دخمله چه عشقی به این عینک مامان داره...همیشه در صدده که ورش داره...هر دو تا دسته اشم شکسته...که تعمیرش کردیم..آخه اگه یه نوام بخرم بازم همین بلا رو سرش میاری...قربونت برم من با اون دندونای موموشیت.. . جوگیرم شده دخملم...از بالا عینکش داره نیگام میکنه. ..   ...
3 آبان 1391

تولد 100 روزگیت...

صد روزگیت مصادف شده بود با تولد امام رضا ما هم با بابا یه کیک گرفتیمو جات خالی تا آخرش خوردیم...توام فقط گریه کردی آخه خیلی خسته بودیو خوابت میومد و اصلا حوصله ی این قرتی بازیا رو نداشتی... از بیرونم اومده بودیمو جات خیس بود ،بچه ها هم که حسابی چلونده بودنت و اونوقت ما هم وقت گیر آورده بودیم..خداییش حالا که فکرشو میکنم حق داشتی به خدا....دیوونتم ببخشید... ...
2 آبان 1391