اولین ساعات تولدت...شروع یک زندگی..
اولین عکس شاید هنوز نیم ساعتم از تولدت نگذشته..کاش میدونستم چه حسی داری...خیلی باید حس عجیبی باشه...خوابیدن توی یه دنیای تازه..با آدمایی که اولین باره میبینیشون...حسشون میکردی ولی اولین باره میبینیشون....ولی حس ما که قابل وصف نبود درست از لحظه ای که دیدمت اونقدر وابستت شدم که تا زنده ام یه لحظه بدون تو نفس ندارم...وقتی آوردنت بابا ازت این عکسو گرفت...اولین بار که خودم دیدمت فقط دهن بازت که داشت گریه میکرده دیدم..اصلا منتظر نشدی بزنن پشتت گریه کنی خودت داشتی تو دستای خاله گریه میکردی ..اولین کسی که گرفتت خاله زهرا بود...میگفت وقتی بردتت واسه قدو وزن اولیه و پوشیدن لباس در همون حالت کثیف بوسیدتت..شاید از همون موقعم بین تو خاله صمیمیت عمیقی...