دو هفته ی پرمشغله
سلام مهتابم ،با اینکه قول داده بودم زود زود برات بنویسم ولی این دو هفته واقعا نتونستم از یه طرف اداره درگیر بودم بخاطر طرح همکدی تلفنها و تو روز اجرای طرح 20 ساعت کامل مرکز بودم و تو و بابایی با هم بودینو بدون من خوابیدین ،از طرف دیگه هم پرستارت گفته بود از اول مهر نمیتونه بیاد و ما هم تصمیم گرفتیم مهدو امتحان کنیم ،این وسط کارای ثبت نام و آشناییت با مهد و احضار شدنای وقت و بی وقتم به اداره برام فرصت نوشتن نذاشته بود.عزیزکم الان یه هفته س که میری مهد البته نه منظم ،روز اولی که میخواستم ببرمت شیفت عصر بودم و قرار بود بیدار که شدی با هم دوساعت بریم و برگردیم در همین حین احضار شدم به اداره و هنوز یه ربع با هم تو مهد نبودیم که خیلی راحت باهام خداحافظی کردی و اجازه دادی من برم و خیلی خوشحالم کردی وقتی اومدم دنبالت گفتم چطور بود مهد دوستم پیدا کردی عزیزم؟ گفتی:" آره محمدرضا ،داشتم تاب میخوردم اومد منو بوس کرد "
یه روزم با بچه های مهد رفتی سینما دیدن مدرسه موشها وقتی اومدی برام تعریف میکردی با هیجان :" واای یه پیشیه سیاه گننننده داشت دندونای تیزی داشت من ترسیدم رفتم زیر صندلی قایم شدم "
ولی روزایی که با بابایی میری مهد بدقلق میشی ، بابا هم که نازتو میخره و به دلت راه میاد یه روز مجبور شده بود ببرتت اداره پیش خودش و بعد یک ساعت و نیم دور دور دادن جنابعالی، رضایت داده بودی بری مهد !
- تلویزیون داشت صحنه هایی از فوت یه نفرو نشون میداد که همه داشتن گریه میکردن ،بابایی گفت مهتاب جون بیا پیش من تو نیگا نکن ،برگشتی با یه لبخند گشاد میگی :" من که گریه نمی کنم بابایی تو که نمردی !
چندتا عکس در ادامه ...
آماده برای رفتن به پارک ترافیک..
دختر ورزشکار خودم
از خودت عکس میگرفتی ،بعدش عکسا رو نیگا کردیم و کلی خندیدم به قیافت
بدون شرح..
تو اوج درگیریای اداری یه روز آوردمت مرکز پیش خودم...
این عینکو که یه کیفم داره برات خریده بودم کل روز دستت بودو مدام ازم تشکر میکردی
یه دختر از مهد اومده با یه ستاره رو لپش
این خانواده ی ببعی که از چپ شامل بابا و مامان و نی نی و داداشین ! همه ی زندگیت شدن !ما هم این وسط کچل شدیم بس که جای همه شون حرف زدیم باهات
اینم بدون شرح...