نفس ما مهتابنفس ما مهتاب، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما مهتاب

آینده !

- سفره رو میندازم ،کنارش چهارزانو و مرتب میشینه ،با دیدن غذا میگه به نظر خوشمزه میاد ! من چند واحد قند و نبات به خونم تزریق میشه ،همونجوری که تمیز و خوشگل لقمه لقمه غذا میذاره دهنش حواسشم به تلویزیونه و چنان غرقشه که متوجه من نیست که چجوری محو تماشاشم ! محو چشاش که با حرکت تصاویر این ورو اونور میرن !وبا هر آهنگ موزونی گردن و کمرشه که تکون تکون میخوره و من که از دیدن اینا سیر نمیشم و با خودم میگم :فسقلی تو کی اینقد بزرگ شدی ؟! ...ترجیح میدم چیزی نخورم چون همینجوریشم واحد واحد قند و کیلو کیلو وزنه که داره به بدنم اضافه میشه !! -با همکلاسیه دانشگام حرف میزدم ،میگفت میخواد بعد مهاجرتش بچه دار بشه ،میخواد بچه اش اونور بدنیا بیاد و مدرسه بره...
23 شهريور 1393

مهتابونه 1

-دیشب خونه ی مامانی بزرگ بودیم عمه جووناتم اینجان با بچه ها ،آخر شب میگم مهتاب بریم خونمون میگی :"مامانی من مطمئنم که میخوام اینجا بمونم " !  -دیروز داشتی با بچه ها بازی میکردی وسط بازی چندبار محمدحسینو صدا زدی و اون توجهی نمیکرد..برگشتی با عصبانیت میگی :" محمممد گوشات سنگینه ؟! " - بهش میگم دخترم بشین باب اسفنجی ببین من زودی برم دوش بگیرم ،میگی مامانی نروووو میگم خوب عزیزم باید برم دیگه ،میگی :" بو میدی ؟ بوی گند میدی ؟!! " - بابا داره میره بیرون دم در آپارتمان باهاش خدافظی کردیم اونوقت توام داری باهاش از پله ها میری پایین !میگم دخترم کجا میری ؟ میگی :" هیچ جا میرم با بابایی خدافظ کنم !"...
16 شهريور 1393

هر روزم روز توست...

دخترم ،عزیزترینم خوشبختی مگر غیر ازین میتونه  باشه که من کسی رو دارم که میتونم این روزو بهش تبریک بگم...روزت مبارک..دلم میخواد همیشه دختر باشی به معنای واقعیش ..شاد ،پرانرژی، زیبا ، موقر و شادی بخش..                  ...
6 شهريور 1393

لحظه های شاتوتی...

دیشب برقا رو خاموش کرده بودیمو رو تختا دراز کشیده بودیم که بخوابیم طبق معمول دستم توی دستت بود و تو چند بار دستمو بوسیدی و هر بار من دستتو با عشق فشار میدادم که یهو بلند شدی و بالای سرم نشستی و صورتمو بوسیدی ..منم بوست کردم و شب بخیر گفتم و کلی خودمو کنترل کردم که از جو خواب خارج نشیم رفتی رو تختت و باز دو دقیق دیگه همون کارو تکرار کردی و من دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و اومدم که روی تختت کنار تو بخوابم و تو انگار دنیا رو بهت دادن ..و بعد کلی بوسه بازی خوابت برد...خدایا شکرت مگه یه آدم دیگه چی میتونه بخواد وقتی آخر یه روز پرکار با اینهمه عشق و محبت به خواب بره.. دیروز بابا که از سرکار اومد خونه و منتظر ناهار بود خودتو انداختی بغلشو از ته...
26 مرداد 1393

غیر منتظره

میخواستم کیک بپزم.تو با سارا و سینا (بچه های عمو حسین ) خونه ی مامانی بزرگ بودی.چندبار سعی کردم فر رو روشن کنم که نشد در حال تلاش بودم که اومدین هنوز لای درو باز نکرده بودی که گفتی "بوی گاز میاد " ! ازون روز من در تعجبم که تو اینو از کجای خودت درآوردی ! یادم نمیاد بهت راجبه گاز یا بوش حرفی زده باشم و اگرم زده بودم تو اینقدر خوب به خاطر سپرده بودی ! خلاصه اینکه بعضی وقتا مامانو خیلی شگفت زده میکنی ..
22 مرداد 1393

مامان خانوم فعال میشود...

عزیزم دخترکم سلام... امروز اومدم که متحول بشم ! آره دیگه چه معنی میده آدم یه دختر قند عسل شیرینو دوس داشتنی تو خونه اش داشته باشه اونوقت هیچی راجبش ننویسه و سالی یه بار یه پست بذاره ؟ مگه غیر اینه که این وبلاگ قراره دفتر خاطراتمون باشه ؟ الان این مامان خانوم تنبل و نادم اومده اینجا که بهت قول بده نذاره این روزای شیرین و لحظه های قشنگمون سر بخورن و توی عبور روزامون گم بشن ...اصلا هر روز هر اتفاق خوشمزه ای افتاد میام مینویسم ..قول میدم دختر قشنگم.. وای چقد من حرف نگفته دارم..بذار از یه جایی شروع کنم دیگه اگه این پست خیلی مالیخولیایی شد ببخش دیگه میدونی که خیلی وقته حرف نزدم.. عسلم الان درست سه سال و یک ماهو سه روز سن داری ..وقتی بهت ن...
15 مرداد 1393

تولدانه- فرشته ی صورتی من

               دخترکم ،فرشته ی صورتی من ، همه ی روزهای زندگیم با آمدنت پر از پروانه های صورتی و یاسیه زیبایی شده که در تمام لحظاتم به پرواز در می آیند و آسمان زندگیمان هر لحظه از مهتاب نگاهت نورباران میشود.نمیتوانم احساسم را از آمدن و داشتنت آنگونه که باید بیان کنم و فقط شکر میکنم خدایی را که مارا لایق فرشته ای چون تو دانست.مقدمت ترانه باران آسمانی ترینم....   تولدانه در ادامه مطلب روز جمعه 13 تیر خواب از سرم پریده بود بیدار شدمو رفتم اتاقت و با ذوق فراوون مشغول چسبوندن پروانه های رنگی شدم.و بعد هم مقدمات افطاری.کل روز با عشق و شکر تمام نگاهت میکردم و هر لحظه محکم در آ...
15 تير 1393

مقدمت ترانه باران

                ساعت 12 روز 12 تیر ،لحظه ای که مبدا خوشبختی و نشاطمون شد.لحظه ای که صدای تو در گوش زندگیمون پیچید.لحظه ای که باور کردیم معجزه را ،لحظه ای که فهمیدم عشق بالاتر ازین نمیتواند باشد. فرشته ام امروز حال عجیبی داشتم .صبح رنگ دیگه ای داشت ،خواب بودی و من دلم نیومد بیدارت کنم فقط نگات کردم و خدا رو بابت وجودت شکر کردم.هنوز خواب بودی و من توی اتاق صورتی و پر از پروانه ات داشتم خاطره های اونروز قشنگو مرور میکردم.ترس و نگرانیی که پر از امید بود..پر از تجربه ای ناشناخته ،پر از سوالهایی که تو ذهنم مرور میشدن :"یعنی سالمه ؟چه شکلیه ؟ واقعا دارم بچه ...
12 تير 1393

در آستانه سه سالگی

                                           روزهای گرم و پرنشاط تابستون در راهه..و خونه ی کوچیک ما هم با خورشید همیشه تابونش گرم و شیرینه..اونقدر محبت و انرژی میگیریم از وجودت که همه ی سردیها و ناملایمات در حلاوتش حل میشه.اونقدر خودتو تو دل همه جا کردی که گاهی یه روز کامل نمیبینمت و همه دوست دارن کنارشون باشی.مخصوصا بابا بزرگ (بابای بابا) که اگه یه روز نری خودش زنگ میزنه و میگه بفرستیمت اونجا. خاله جونت که دیگه جای خود داره! یکی از تفریحای مشترکمونم پیاده رویه و معمولا عصرا با هم میریم و همیشه نهایت لذتو میبرم از کنارت قدم ز...
1 تير 1393